متن+حر

پیوستن حربن یزید ریاحی

    پیوستن حر بن یزید ریاحی وقتی حر بن یزدی دید لشگر كوفه تصمیم گرفتند با حسین (ع) بجنگند و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین را شنید. به عمر بن سعد گفت تو با این مرد می جنگی ؟ گفت آری بخدا، جنگی كه اگر هموار باشد سرها بیفكند و دستها بپراند، حر گفت آیا پیشنهاد او پسند شما نیست، عمر سعد گفت اگر كار بدست من بود پذیرا می شدم ولی ابن زیاد نپذیرد حربن یزید به كناری از لشگر آمد و خود را به   حسین (ع) نزدیك كرد . مهاجربن اوس  به او گفت چه قصدی داری؟ پاسخ او را نداد و لرزه ای بر اندامش افتاده بود مهاجربن اوس به او گفت وضع مشكوكی داری، من تو را در هیچ میدانی چنین ندیدم و اگر به من می گفتند شجاعترین اهل كوفه كیست؟ تو را نام می بردم . حر گفت من خود را در میان بهشت و دوزخ می بینم بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نكنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازید و بر اسب زد و دست بر سر گذاشت پس گفت بار خدایا به سوی تو برگشتم توبه ام را بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیغمبرت را لرزاندم وقتی به امام نزدیك شد سپر واڟگون كرد و بر آنها سلام كرد. جریان حر بن یزید درسی است برای كسانیكه بار گناه آنان بسیار سنگین است هر كس در هر پست و مقامی باشد چون به خود آید و از روی حقیقت پشیمان شود خداوند او را می بخشد حر در مرحله اول به سوی اهل كوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ كرد و با همین تبلیغ همه خطاهای عمر خود را برگردانید . مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و تا آنجا پاك شد كه امام سر او را به دامن گرفت. آنجا كه می گفتند توبه حر پذیرا نشد در قبر ایشان و نبش قبر ایشان ثابت شد – (جریان پادشاه ایران و خون آمدن از پیشانی حضرت حر. حر خود را به امام رساند و گفت قربانت یا بن رسول الله من همان هستم كه نگذاشتم برگردی و در راه ، پا به پای تو آمدم و تو را اینجا زمین گیر نمودم من گمان نمی بردم كه این مردم پیشنهاد تو را یكسر نپذیرند بخدا اگر می دانستم با تو چنین می كنند چنینی رفتاری نمی كردم من به خدا توبه كردم آیا توبه ام پذیرفته می شود؟ امام فرمود بله خداوند قبول می كند حال از اسب فرود بیا، عرض كرد من سواره بهتر می توانم خدمت كنم اگر اجازه بفرمائید ساعتی با آنها می جنگم و در آخر به شهادت می رسم . امام فرمود خدایت رحمتت كند هر چه در نظر داری عمل كن حر جلوی امام ایستاد و گفت «ای اهل كوفه، مادرتان مباد و نزاد این بنده شایسته خدا را دعوت كردید تا نزد شما آید او را از دست دادید، گمان داشتید كه از او با جان خود دفاع  می كنید و سپس بهر او جهیدید تا او را بكشید و از هر سو راه بر او بستید چون اسیری در دست شما گرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده و آب فراتی كه یهود و ترسا (مسیحیان) و گبر می نوشد و به روی او و زنان و كودكان و خانه اش بستید چه بد رفتاری با ذریه محمد (ص) كردید» سخن حر به اینجا رسید كه عده ای بر او حمله كردند و او آمد در برابر امام ایستاد امام به او فرمود اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدی تو در دنیا و آخرت حری) حر بن یزید برگشت هر كس تن به تن با او مبارزه می كرد با اولین ضربه كشته می شد عمربن حجاج به مردم فریاد زد ای احمقان اینها پهلوانان  و از جان گذشته گان اند، تنها به میدان آنها نروید.عمر بن سعد (عمر سعد) گفت راست می گوید به همه اعلام كرد كه تن به تن با آنها مبارزه نكنید تا اینكه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر، به بالین او رسید در حالیكه خون از بدنش جاری بود فرمود: (بخّ بخّ یا حرّ  انت حر كما سمیت فی الدنیا و الآخره) آفرین بر تو ای حر، تو آزاده مرد هستی همانطوریكه در دنیا و آخرت تو را حر نامیدند. مسلم بن عوسجه در كوفه وكیل مسلم بن عقیل بود و وجوه را تحویل می گرفت اسلحه می خرید و بیعت می گرفت. در كربلا نبرد سختی نمود و بر هواس لشگریان عمر سعد تلاشی بسیار كرد تا اینكه به سر او ریختند و او به زمین افتاد وقتی گرد و خاك فرو نشست او در خون غلطان بود امام به بالینش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت كند، حبیب بن مظاهر نزدیك او شد و گفت بخاك خون غلطیدن تو بر من ناگوار است تو را به بهشت مڟده باد. سپس به او گفت: اگر نه این بود كه می دانم هم اكنون به دنبالت روانم، دوست داشتم كه هر چه در دل داری به من نصیحت كنی مسلم بن عوسجه گفت سفارش حضرت را به تو می كنم و باید قربان او شوی حبیب گفت به پروردگار كعبه چنان كنم، سپس در دستان حضرت، جان سپرد.

    وقتی لشگر كوفه نزدیك شد امام روی شتر سوار شد و فریاد كشید تا لشكر عمر سعد شنیدند  . فرمود ای مردم به من گوش دارید و شتاب بكنید تا حق نصیحتی كه بر من دارید ادا كنم و چقدر امام به دشمنانش هم دلسوز بودند و حتی خواستند آخرین لحظه هم حتی یك نفر هم كه شده از عذاب ابدی دوزخ نجات پیدا كند ولی ببینید جهالت را؟ علت آمدن خود را نزد شما بگویم اگر پذیرفتید و به من حق دادید خوشبخت خواهید شد و اگر نپذیرفتید دیگر به من مهلت ندهید .

شعر عاشورايي-حر

حسین  آمد  و  آزاد  از  یزیدت  کرد 
خلاص  از  قفس  وعده  و  وعیدت  کرد

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به  آیینه ،  رو  سپیدت  کرد

چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام  زمزمه  سیراب  از  امیدت  کرد

 به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود 
حسین آمد و سر شار از  کلیدت  کرد

جنون  تو  را  به  مرادت  رساند  ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد

نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت 
قرار  بود  بمیری  خدا  شهیدت  کرد

نه پیشوند و نه پسوند ، حر حری تو
حسین  آمد  و  آزاد از یزیدت  کرد

مرتضی امیری اسفندقه

شعر عاشورایی

سوار گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی


شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی


چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی


من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی


بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی


چنان تبسّم گرمی نشانده ای به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی


رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی


قاسم صرافان

مدح امیرالمومنین

کار من نیست که بنشینم املات کنم 
شان تو نیست که در دفترم انشات کنم 

عین توحید همین است که قبل از توبه 
باید اول برسم با تو مناجات کنم 

سالی یکبار من عاشق نشوم می میرم 
سالی یکبار اجازه بده لیلات کنم

همه جا رفتمو دیدم که تو هستی همه جا
تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم

پدر خاکی و ما بچه ی خاکی تو ایم 
حق بده پس همه را خاک کف پات کنم 

از تو ای پیر طریقت که سر راه منی 
آنقدر معجزه دیدم که مسیحات کنم 

از خدا خواسته ام هرچه که دارم بدهم 
جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم 

تو همانی که خدا گفت : تو رب الارضی 
سجده بر اشهد ان لایی الات کنم 

مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو
اشهد ان علی ولی الله بگو 

آینه هستمو آماده ی ایوان شدنم 
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم 
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم 

سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه نجف
بيشتر از همه آماده ي  مهمان شدنم 

آنکه از کفر در آورد مرا مهر تو بود
همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم 

از چه امروز نیفتم به قدومت وقتی 
ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم 

علی اللهی ما را به بزرگیت ببخش 
پیش تو مستحق این همه حیران شدنم

ده ذی الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست 
هشت روز است که آماده قربان شدنم 

جان به هرحال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود

شان تو بود اگر این همه بالا رفتی 
حق تو بود که بالاتر از اینجا رفتی

شانه ی سبز نبی باطنش عرش الله است 
تو از این حیث روی عرش معلا رفتی

انبیاء نیز نرفتند چنین تا معراج
انبیاء نیز نرفتند تو اما رفتی

به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست 
پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی

باید این راه به دست دگری حفظ شود
علت این بود که تا خیمه ي زهرا رفتی

تو ولي  هستی و منجی ولایت زهراست 
تو هدایت گری و نور هدایت زهراست 

آی مردم بخدا نیست کسی بر تر از این 
ازلی طینت اول تر و آخر تر از این 

تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم 
اسد الله ترين  حضرت حیدرتر از این 

هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن 
بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این 

رفت ازشانه ی معراج نبی بالاتر
بخدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این 

آن دو تا ذات در این مرحله یک ذات شدن
این پیمبر تر از آن، آن پیمبر تر از این 

دست گرم پدر فاطمه در دست علی ست 
بعد از این بار نبوت همه در دست علی ست 

             علي اکبر لطیفیان
 

مدح امیرالمومنین


مولای ما نمونه دیگر نداشته است 
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است 

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم 

این خانه بی‌دلیل ترک بر نداشته است 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی 

آیینه‌ای برای پیامبر نداشته است 

سوگند می‌خوریم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است 

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است 

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است 

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود 

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است 

چون روز روشن است که در جهل گم شده است 

هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است 

این شعر استعاره ندارد برای او 

تقصیر من که نیست برابر نداشته است

سید حمیدرضا برقعی-قم

مدح امیرالمومنین

دوست دارم که دمادم نفسی تازه کنم

کنج ایوان بنشینم نفسی تازه کنم

زیر آن بارش باران که دلم میخواهد

راستش از تو چه پنهان که دلم میخواهد،

تا نفس هست دمادم به علی فکر کنم

فارغ از عالم و آدم به علی فکر کنم

تا غمی را که به دل هست ز خاطر ببرم

فقط از وصف علی لذت وافر ببرم

قصه هیبت این مرد شنیدن دارد

چشم وا کن که به تصویر کشیدن دارد


شب همان شب که سفر مبدأ دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب

صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر

بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور سرش می رقصید

تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده

در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی 

و محمد (ص) خود او  بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

بازهم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد

آیه ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن

جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت

تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر

از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی 

مهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

باز هم یک نفر از درد به من می گوید

من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست

شقشقیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

 

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

 

چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

چه بگویم که بدون نگرانی رفتند!

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

در دل جنگ کجا خار و خسی می ماند؟!

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده در مانده
مرد مردی است که تا لحظه آخر مانده 
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
مرد آنست که سرتا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست 
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
"ها علی بشر کیف بشر" می گوید

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام 
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

میرسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است 
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
" ان یکاد" از نفس فاطمه بر تن دارد
علی و فاطمه در سایه هم فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبه یک دست سفید
کوچه آذین شده یک شهر تلاطم دارند 
همگی روی لب انگار تبسم دارند
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
هرکسی رد شد از آن کوچه چه خوشحال گذشت


آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کرده ای آن منظره ی خرم را
تا قدم رنجه کنی چند صباحی به زمین 
تاکه روشن بکنی چشم بنی آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تاکه مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی اینهمه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است بخند
ببر از چهره ی آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست؟!
خنده ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط اینکه ندیدست تورا نامحرم
که ندیدست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آنروز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می رفت 
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم غرق عزا بی تو چنین است دلم
چندوقتیست که دلتنگ مدینه است دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر 
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت اینبار ز پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش 
بگذارید که یک شمه بگویم دستش
هرچه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

قصه اینبار ورق خورد و نه سال گذشت

کوچه آذین شده با همهمه های مردم
کوچه آذین شده اینبار ولی با هیزم
شهر در غفلت همواره خود آسوده 
کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
مرد تنها شده مانند علی می جنگد
خون بسیار از او رفته ولی می جنگد
تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وامانده
به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی
نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی
بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید
ساعت گریه مسلم به سر دروازه
ساعت وحشی اسبان به نعل تازه
نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت
آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت...


مینویسم که شب تار سحر می گردد 
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد

شعر از سید حمیدرضا برقعی

مدح امیرالمومنین

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

حمید رضا برقعی -قم

مدح امیرالمومنین

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت 

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش 

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی-دلیجان

مدح امیرالمومنین-شعر

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی-تهران

شعر مدح اميرالمومنين-مسمط

ساقی شبیـه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده

جز برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده

یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده

هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست

بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده

اولاد مـــرتضی همـه ذاتاً مطهرند
قـــــرآن ناطقند، شفیعان محشرند
شـــاهـان روزگار غلامان قـــــنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند 

دور و برش که قحطی نوکر نیامده

ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی‌قرار نیست
در مکتبش ضعیف‌کشی افتخــار نیست
مولا که در مبـــارزه اهل فــــــرار نیست

این کارها به فـاتح خیبـــــر نیامده

هرگز نمی‌شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده‌است دلم را به خاک ‌و خون
پایان کار عاشق او چیست جـز جنون
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون

ســـردار مثل مالک اشتـــر نیامده

گرچه نبـی نبود، وصی نبــــی که بود
مسنـد نشیــــــــن بی‌بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خـدا شوی که بفهمی علی که بود

کاری که از بنی‌بشری بر نیامده

در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است

حیف از دلی که در بر دلبر نیامده

دشمن هم از عنایت تو بی‌نصیب نیست
در کشور تو هیچ غـــــریبی غریب نیست
بیچاره‌ای که در دل زارش شکیب نیست
با این که فــــــکر آیه «أمّن یجیب» نیست

از بارگاه لطف تو مضـــطر نیامده

بر راه کفـــــــــر ســد زده دیـوار تیغ او
اصلاً هدایت است فـــــــقط کار تیغ او
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ او
دیـدیـم هــــر که رفـت به دیـدار تیغ او

با سر فـــرار کرده ولی سر نیامده

استـاد در فـــــنون نبردی ابوتراب
حتی به مور ظـلم نکردی ابوتراب
فــــرمانروای کشور دردی ابوتراب
گویم هــــزار مرتبه مردی ابوتراب 

با تو هــــــــــزار مرد برابر نیامده

شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می‌شوند یتــــیمان یتیم تر
من از ازل اسیـــــــر تو ام یا قدیم تر
ای خـــانواده‌ات همه از هم کریم تر

از سفـــره‌ی تو پر برکت تر نیامد

تجری

شعر مدح امیرالمومنین

مدح امیر المومنین(علیه اسلام):

ایوان تو برده است دل شاه و گدا را

حیران تو کرده است خدا آینه ها را

ایوان نجف سر در ایوان بهشت است

یعنی به علی داده خدا عرش علا را

هستند گدای تو شریفا و وضیعا

هستند غلام تو صغارا و کبارا

قد هامت الاوهام ، وقد ذلّت الاقدام

هرکس به نجف آمده دیده است خدا را

تا نام علی را پدرم خواند به گوشم

دادم به هوای تو دل بی سر و پا را

عمری است گواهند طپشهای دل من

پرپر زدم و سوختم ایوان طلا را

انگار هوای نجف افتاده به جانش

پاییده ام امشب دو سه تا کوچه صبا را

ما بی تو فقط آه کشیدیم ، نسیما

از ما ببر امشب به نجف این همه...هاآآآآآآآآآآ را

قربان سرکوی حبیبی که به بویی

دیوانه ی خود کرده تمام عقلا را

قربان نگاری که از او زود تر از ما

جبریل خریده است به جان درد و بلا را

قربان طبیبی که به یمن نفس او

هرکس که رسیده است گرفته است شفا را

قربان امیری که سر خوان قناعت

با نان جوی ساخته لیلا و نهارا

قربان غریبی که به تاریکی شبها

بردوش کشیده است غذای فقرا را

ناز قد و بالاش که تا صبح قیامت

خم کرده رکوعش قد محراب دعا را

با شهد بیانی به گوارایی کوثر

کرده است اسیر لب خود آب بقا را

دور و برهر دانه ی انگور ضریحش

عالم همه مستند و ماهم به سکاری

یارب به تو سوگند مبادا که بگیری

از خاک سر کوچه ی حیدر سر ما را

تا سایه ی خورشید نجف برسرم افتاد

ای ماه سمرقند نداری تو بخارا

گر پاک نسوزم سراین عشق علی جان

"من مات علی حبّ" توآید به چه کارا

فانی نشوم در تو اگر باچه کنم طیّ

این پیچ و خم تیره ی دالان بقا را

درویشم و بردوشم کشکول گدایی است

چندی است که آتش زده ام رخت ریا را

با سوز غم عشق تو مرهم نستانم

با درد تو انداخته ام دور دوا را

تا معنی الله صمد را بشناسی

کافی است ببوسی درِ این صحن و سرا را

تادوستی اش اصل نماز است ، مؤذن

بی نام علی نعره نزن "حیّ علی"را

احرام نبندید ، بمانید و نگیرید

بی سعی و صفای حرمش راه منا را

توحیدِ علی را احدی درک نکرده است

چشمان علی جور دگر دیده خدا را

والله که هرکس ز علی روی بتابد

یک مرتبه هم سجده نکرده است خدا را

او بود که برداشت چو کاهی در خیبر

او بود که آورد به قاموس فتی را

سرها همه افتاد و سپرها همه افتاد

تا تیغ تو چرخید یمینا و یسارا

از هیبت نام تو بلرزد دل هستی

تا از کمرت باز کنی تیغ دوتا را

برگشت به ایمای تو خورشید به مشرق

پلک تو به هم ریخت قدر را و قضا را

روباه چه سنجد که برد دست به شمشیر

مرهب چه شناسد جگر شیر خدا را

والله که در معرکه ها حیدر کرار

اندازه ی یک پلک ندیده است قفا را

حدّ تو به هم ریخته اعصاب قلم را

شآن تو بریده است زبان شعرا را

تا هست به فرمان تو منهاج بلاغت

باید که ببندند دکان فصحا را

کفر است بگویید که غالی شده ام من

بر بنده ی حیدر نزن این تهمت ها را

این ها رشحاتی است که وام از تو گرفتم

ورنه چه کسی داده به من طبع رسا را

از عشق تو عمری است که درجوش و خروشم

بگذار بمانم به همین حال خدا را

 

استاد عباس شاهزیدی(خروش)-اصفهان

مدح امیرالمومنین

یا اسدالله الغالب

یا امیرالمؤمنین 

 

سر الاسراری و دل را با تو همدم میکنم/

با هوایت سینه ام را باز محرم میکنم/

 

 

در سر خود گر چه فکر اسمان دارم ولی/

در زمین همچون درختی ریشه محکم میکنم/

  

 در زمان مستی ام تو خوشه انگوری بده/

 باده و میخانه و خم را فراهم میکنم/

   

من نماز اینگونه میخوانم،موذن زاده تا/

 اشهد ان علی گوید کمر خم میکنم/

 

هر که شد دیوانه تکلیفی ندارد پیش حق/

 پس جنونم را به عقل خود مقدم میکنم/

 

 قل هو الله و هو الهو و هو الحق شأن تو/

 من خدا راهم شبیه تو مجسم میکنم/

 

 زاهدی از مدح او شد تارک الدنیا ولی/

 ترک دنیا هیج من ترک دو عالم میکنم/

 

مجتبی نجیمی