روضه علی اضعر-رباعی

   #يا_رضيع_الحسين (ع)

یک تیر سه شعبه با خودش شر آورد

سقـای حسیـن را ز پـا در آورد

در حیرتم این تیـر که سقـا را کشت

حالا چه بلایی سـر اصغـر آورد

حضرت زینب -شعر


حضرت زینب(س)-مصیبت


هرگز کسی ندیده به عالم زن این‌چنین

غم خوردن آن‌چنان و سخن گفتن این‌چنین

در قصر ظالمان به تظلّم که دیده است

شیرآفرین زنی که کند شیون این‌چنین

هر گونه‌اش پناه یتیمی دگر شده‌ست

آری بوَد کرامت آن دامن این‌چنین

زندان به عطر نافلهٔ خود بهشت کرد

زینب چراغ نامه کند روشن این‌چنین

پیش حسین اشک و به قصر یزید لعن

با دوست آن‌چنان و بَرِ دشمن این‌چنین

در دشت بیند آن تن دور از سر آن‌چنان

بر نیزه خواند آن سر دور از تن این‌چنین

آه، ای سر حسین! چو سر در پی توام

خورشید من! به شام مرو بی من این‌چنین

از خون حجاب صورت خود کرده یا حسین

جز خواهرت که بوده به عفت زن این چنین؟

شفر روضه حضرت رقیه

یا رقیه(س)
شب بود و صحرا بود و من ، تنها دویدم
از بین تیر و نیزه و "تن" ها دویدم

گاهی به دنبال سرت در بین سرها
گاهی به دنبال تنی تنها دویدم

خار مغیلان بود ، با پای برهنه
دنبال جایی امن در صحرا دویدم

دیروز در آغوش تو جای سرم بود
امروز هم پشت سرت بابا دویدم

لب تشنه بودم یک نفر آبم نمی داد
سرگشته دنبال سر سقا دویدم

وقتی سر اصغر ز روی نیزه افتاد
تا که نبیند مادرش آن را ... دویدم

زجر آمد و بر پهلوی من ضربه ای زد
پس در پی ارثیه ی زهرا دویدم

سیلی زد و دنیا به چشمم تارتر شد
اصلا نفهمیدم نشستم یا دویدم

وقتی شنیدم که به دیدارم می آیی
از پیش عمه هام تا اینجا دویدم

حالا نیمدانم که رویت را ببوسم
یا اینکه رگهای گلویت را ببوسم

#شهادت_حضرت_رقیه_س
#سید_حمید_داوودی_نسب
#سید_حسن_رستگار

Hamid D:
ظاهرا اینبار حال شعرهایش بهتر است
شاعر بارانیت حال و هوایش بهتر است

از نجف از کاظمین از سامرا هم گفت و من
خواندم اما بیتهای کربلایش بهتر است

کلبُهم باسط... مرا با اربعینی ها ببر
لنگ لنگان هم بیاید، سگ وفایش بهتر است

در حرم در راه در موکب ... بهشتت دیدنی است
هرچه می گردم نمی فهمم کجایش بهتر است

مادرم از درد پایش خسته بود آوردمش
اربعینی راه رفت امروز پایش بهتر است

با خود آورده است داروهای خود را منتها
از غذایت لقمه بردارد برایش بهتر است

ابتدا ، شوق من و کرببلایت انتهاست
ابتدای راه خوب و انتهایش بهتر است..

ناصحی

مدح امام حسین

   يا اباعبدالله(ع)

آن ساعتي خوش است که مستانه بگذرد

یعنی به زیر مِنّت پیمانه بگذرد

 

روزیِ ما به دست کریمان آشناست

کفر است پای سفره ي بیگانه بگذرد

 

سوگند می خوریم که ما گنج می شویم

یک شب اگر که شاه ز ویرانه بگذرد

 

خدمتگذار اهل خرابات اگر شدی

ایام نوکری تو شاهانه بگذرد

 

ما عقل خويش را سر عشق تو باختيم

بگذار عمرمان همه دیوانه بگذرد

 

دور از نگاه کعبه تو را می کند طواف

کافی است از کنار تو پروانه بگذرد

 

این روزگار می گذرد خوب یا که بد

بهتر که عمر ما در ِاین خانه بگذرد

(علي اكبر لطيفيان)

شعر- امام حسین


وقتی خدا به خلقت تو افتخار کرد

ما را برای نوکریت اختیار کرد

 

کشتی ِ هیچ‌ کس به دل ما محل نداد

اما حسین آمد و ما را سوار کرد

 

تا داغ تو جگر بخراشد به سینه‌ها

برق نگاه تو دل ما را شکار کرد

 

گر روضه‌ات نبود که ما دین نداشتیم

دین را برای ما غم تو استوار کرد

 

جانم فدای آن که تمامی عمر خویش

بر درگه تو خدمت بی‌انتظار کرد

 

هرگز ز یاد حضرت زهرا نمی‌رود

یک لحظه هرکسی که برای تو کار کرد

 

دنیا و آخرت همه مدیون زینبیم

ما را صدای ناله ي او بی‌قرار کرد

 

گیرم که گریه‌ها شده مرهم به زخم تو

باید به داغ ساقی لشکر چه کار کرد؟

(جواد حيدري)

شعری رجزی -حضرت قاسم

تو خواستی کمی ز کار عشق سر در آوری
و از نهال قامت خودت ثمر در آوری
امانتی به مادر تو داده بود مجتبی
سپرده است نامه را دم سفر در آوری
همین که از عموی خود گرفتی اذن رزم را
نمانده بود اندکی ز شوق پر در آوری
سر نترس داری و پدر بزرگ تو علیست
عجیب نیست از تنت زره اگر در آوری
نداشت قلعه کربلا وگرنه که برای تو
نداشت کار تا زچارچوب در، درآوری
رجز بخوان و خاندان خویش را به رخ بکش
که کفر این سپاه کفر بیشتر درآوری
به چرخ تیغ خود به روی خاک دشت سر بریز
بزن که از حرامزاده ها پدر درآوری
نشد حریف تو کسی و میکنند دوره ات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
ز اسب سرنگون شدی به شوق شیشه ی عسل
چگونه از میان خاک ها شِکَر درآوری
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گوهر درآوری
سَبک نمی شود مصیبت تو با دو قطره اشک
تو گریه ی حسین نه، از او جگر درآوری

شعر ميلاد حضرت رقیه

خورشید به پیش تو به سوسو زدن افتاد

حتی قمر از عجز به زانو زدن افتاد

جبریل که آمد، فقط از هو زدن افتاد

فطرس که سراسیمه به جارو زدن افتاد

 

جا دارد اگر طفل شبیه است به مادر

نازل شود از سوی خدا سوره کوثر

 

مردم و ملائک به در خانه ی ارباب

پس هم همه شد بر در کاشانه ی ارباب

در دست عمو رفته چو دردانه ی ارباب

می  آمده انگار به کاشانه ی ارباب

 

ناموس حسینی و دلش تاب ندارد

تا آمدی عباس دگر خواب ندارد

 

چون فاطمه هستی و شبیهی تو به زهرا

باید که بخوانند تو را "ام ابیها"

تو "بضعه منی .." حسینی و عمو ها

در شان تو هم گفته فدا و ابوها

 

ای کاش نباشد به تو دلشوره دنیا

ای عاشق و معشوق ترین سوره ی دنیا

 

ای هم نفس خلوتِ تنهایی بابا

رفته است دو چشم تو به زیبایی بابا

هم بازی تو موی چلپایی بابا

دردانه او دختر بابایی بابا

 

هرکس جهت سفره تو لقمه نان بست

در اضل برای سفر خود چمدان بست

 

در روضه کبوتر شد و در واقع هوایی

با دست تو شد نوکر تو کرب و بلایی

ما را بطلب دختر ارباب، خدایی...

آییم حریم تو به پابوس، گدایی...

 

ای عشق تو دادی به گدایان چه امیدی

ما را تو بخر از کرم خود شب عیدی

 

گفتند که این صحبت خوب است و بدی نیست

گفتند که با نام رقیه ولدی نیست

گفتند که در وصف شما مستندی نیست

صحبت ز مقام تو، نه کار احدی نیست

 

انکار نمودند تو را محض حماقت

آنان که گرفتند زدستان تو حاجت...

 

هرگز نهراسیم از این سیل خروشان

تا خون علی داده به این پیکر ما جان

هستیم مدافع ز حرم، عمه سلطان

مائیم فدایی تو از لشکر ایران

 

چون تکیه ی عباس علی بر علم توست

پس امن ترین نقطه دنیا حرم توست

**

ای کاش که از زندگیت سیر نبودی

تو همسفر نیزه و شمشیر نبودی

در اوج طفولیت خود پیر نبودی

سر آمد و ای کاش زمینگیر نبودی

 

چون فاطمه رفتی و گرفتی زهمه رو

بی بی شده ای دخترک دست به پهلو...

سید حمید داودی نسب-1394

موزیک مذهبی غریب آشنا+دانلود

 

غریب آشنا

موزیکی مذهبی برای پیاده رویی اربعین آقا امام حسین(ع)

با صدای:

حامد موتمر

شعر از:

فراز ملکیان

سید حمید داودی نسب

تنظیم:

امید دینلی

برای دانلود آهنگ غریب آشنا کلیک کنید

شعر عاشورايي-روضه امام حسين

فطرس رسیده جا به كبوتر نمیرسد

حتی فرشته پیش ِ تو با پَر نمیرسد

 

احیا گرفته ایم به هیئت گمان كنم

چون امشبی به دفعه یِ دیگر نمیرسد

 

رزق ِ حسین بسته به بالِ فرشته هاست

از پنجره می آید و از در نمیرسد

 

گاهی برای ما نرسیدن ، رسیدن است

آنجا كه دستِ شاه به نوكر نمیرسد

 

دنیایِ بی حسین اگر آخر ِ غم است

دنیایِ با حسین به آخر نمیرسد

 

با هم دو ابروی تو سر جنگ داشتند

مانند خنجری كه به خنجر نمیرسد

 

كوهی به كوه نَه ، كه در این روزگار ِ پست

دستِ برادری به برادر نمیرسد

 

در هیچ لحظه ای به جز از لحظه ی اَخا

در قطره ها فرات به كوثر نمیرسد

 

ارثِ پدر گلویِ بریده ست لاجرم

وقتی كه اكبر است به اصغر نمیرسد

 

وقتی كه نیستند علی هایِ كربلا

انگشترت مگر كه به دختر نمیرسد؟!

 

حق در مثل همیشه به حق دار میرسد

با این حساب شمر به حنجر نمیرسد

 

با این حساب بر تن ِ تو پاره هم شود...

...پیراهن ِ حسین به لشگر نمیرسد

 (مهدی رحیمی)-دلیجان

شعر عاشورايي-روضه امام حسين

لايوم كيومك يا اباعبدالله

کوتاه کن کلام ... بماند بقیه اش

مرده است احترام ... بماند بقیه اش

 

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود

آن هم نشد حرام ... بماند بقیه اش

 

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت

آمد به انتقام ... بماند بقیه اش

 

شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام

شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش

 

گویا هنوز باور زینب نمی شود

بر سینه ی امام؟ ... بماند بقیه اش

 

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته

در بین ازدحام... بماند بقیه اش

 

راحت شد از حسین همین که خیالشان

شد نوبت خیام....بماند بقیه اش

 

رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول

یافاطمه! سلام ... بماند بقیه اش

 

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش

خون علی الدوام ... بماند بقیه اش

 

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش

از پیکر امام ... بماند بقیه اش

 

بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو

من میروم به شام ...بماند بقیه اش

 

دلواپسم برای سرت روی نیزه ها

از سنگ پشت بام ...بماند بقیه اش

 

دلواپسی برای من و بهر دخترت

در مجلس حرام ...بماند بقیه اش

 

حالا قرار هست کجاها رود سرش

از کوفه تا به شام ... بماند بقیه اش

 

تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن

از روی پشت بام ... بماند بقیه اش

 

قصه به "سر" رسید و تازه شروع شد

شعرم نشد تمام ... بماند بقیه اش

(محمد رسولي)

مدح امیرالمومنین

یا امیرالمونین(ع):

کسی دکان نگشوده ست بی جواز علی

که رزق هیچ کسی نیست بی نیاز علی

 

خدا به داد ترازوی عادلان برسد

اگر حساب بسنجند با تراز علی

 

جهان سوال بزرگی ست، کشف خواهد شد

اگر که چاه بگوید چه بود راز علی

 

گره به کار خود انداختی طناب! چرا؟

چه خواستی که نداده ست دست باز علی

 

بپرس از آنکه دو دستی غلاف را چسبید

چه دیده از دو دم تیغ یکه تاز علی

 

به کوفه نیست امیدی که مسجدش نشکست

نماز هیچ کسی را به جز نماز علی

محمدحسین ملکیان-اصفهان

کتاب جمع مکسر-اثر محمد حسین ملکیان

(برای خرید کلیک کنید)

مدح امیرالمومنین

کار من نیست که بنشینم املات کنم 
شان تو نیست که در دفترم انشات کنم 

عین توحید همین است که قبل از توبه 
باید اول برسم با تو مناجات کنم 

سالی یکبار من عاشق نشوم می میرم 
سالی یکبار اجازه بده لیلات کنم

همه جا رفتمو دیدم که تو هستی همه جا
تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم

پدر خاکی و ما بچه ی خاکی تو ایم 
حق بده پس همه را خاک کف پات کنم 

از تو ای پیر طریقت که سر راه منی 
آنقدر معجزه دیدم که مسیحات کنم 

از خدا خواسته ام هرچه که دارم بدهم 
جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم 

تو همانی که خدا گفت : تو رب الارضی 
سجده بر اشهد ان لایی الات کنم 

مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو
اشهد ان علی ولی الله بگو 

آینه هستمو آماده ی ایوان شدنم 
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم 
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم 

سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه نجف
بيشتر از همه آماده ي  مهمان شدنم 

آنکه از کفر در آورد مرا مهر تو بود
همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم 

از چه امروز نیفتم به قدومت وقتی 
ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم 

علی اللهی ما را به بزرگیت ببخش 
پیش تو مستحق این همه حیران شدنم

ده ذی الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست 
هشت روز است که آماده قربان شدنم 

جان به هرحال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود

شان تو بود اگر این همه بالا رفتی 
حق تو بود که بالاتر از اینجا رفتی

شانه ی سبز نبی باطنش عرش الله است 
تو از این حیث روی عرش معلا رفتی

انبیاء نیز نرفتند چنین تا معراج
انبیاء نیز نرفتند تو اما رفتی

به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست 
پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی

باید این راه به دست دگری حفظ شود
علت این بود که تا خیمه ي زهرا رفتی

تو ولي  هستی و منجی ولایت زهراست 
تو هدایت گری و نور هدایت زهراست 

آی مردم بخدا نیست کسی بر تر از این 
ازلی طینت اول تر و آخر تر از این 

تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم 
اسد الله ترين  حضرت حیدرتر از این 

هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن 
بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این 

رفت ازشانه ی معراج نبی بالاتر
بخدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این 

آن دو تا ذات در این مرحله یک ذات شدن
این پیمبر تر از آن، آن پیمبر تر از این 

دست گرم پدر فاطمه در دست علی ست 
بعد از این بار نبوت همه در دست علی ست 

             علي اکبر لطیفیان
 

مدح امیرالمومنین


مولای ما نمونه دیگر نداشته است 
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است 

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم 

این خانه بی‌دلیل ترک بر نداشته است 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی 

آیینه‌ای برای پیامبر نداشته است 

سوگند می‌خوریم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است 

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است 

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است 

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود 

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است 

چون روز روشن است که در جهل گم شده است 

هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است 

این شعر استعاره ندارد برای او 

تقصیر من که نیست برابر نداشته است

سید حمیدرضا برقعی-قم

مدح امیرالمومنین

دوست دارم که دمادم نفسی تازه کنم

کنج ایوان بنشینم نفسی تازه کنم

زیر آن بارش باران که دلم میخواهد

راستش از تو چه پنهان که دلم میخواهد،

تا نفس هست دمادم به علی فکر کنم

فارغ از عالم و آدم به علی فکر کنم

تا غمی را که به دل هست ز خاطر ببرم

فقط از وصف علی لذت وافر ببرم

قصه هیبت این مرد شنیدن دارد

چشم وا کن که به تصویر کشیدن دارد


شب همان شب که سفر مبدأ دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب

صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر

بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور سرش می رقصید

تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده

در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی 

و محمد (ص) خود او  بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

بازهم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد

آیه ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن

جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت

تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر

از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی 

مهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

باز هم یک نفر از درد به من می گوید

من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست

شقشقیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

 

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

 

چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

چه بگویم که بدون نگرانی رفتند!

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

در دل جنگ کجا خار و خسی می ماند؟!

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده در مانده
مرد مردی است که تا لحظه آخر مانده 
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
مرد آنست که سرتا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست 
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
"ها علی بشر کیف بشر" می گوید

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام 
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

میرسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است 
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
" ان یکاد" از نفس فاطمه بر تن دارد
علی و فاطمه در سایه هم فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبه یک دست سفید
کوچه آذین شده یک شهر تلاطم دارند 
همگی روی لب انگار تبسم دارند
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
هرکسی رد شد از آن کوچه چه خوشحال گذشت


آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کرده ای آن منظره ی خرم را
تا قدم رنجه کنی چند صباحی به زمین 
تاکه روشن بکنی چشم بنی آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تاکه مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی اینهمه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است بخند
ببر از چهره ی آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست؟!
خنده ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط اینکه ندیدست تورا نامحرم
که ندیدست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آنروز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می رفت 
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم غرق عزا بی تو چنین است دلم
چندوقتیست که دلتنگ مدینه است دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر 
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت اینبار ز پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش 
بگذارید که یک شمه بگویم دستش
هرچه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

قصه اینبار ورق خورد و نه سال گذشت

کوچه آذین شده با همهمه های مردم
کوچه آذین شده اینبار ولی با هیزم
شهر در غفلت همواره خود آسوده 
کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
مرد تنها شده مانند علی می جنگد
خون بسیار از او رفته ولی می جنگد
تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وامانده
به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی
نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی
بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید
ساعت گریه مسلم به سر دروازه
ساعت وحشی اسبان به نعل تازه
نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت
آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت...


مینویسم که شب تار سحر می گردد 
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد

شعر از سید حمیدرضا برقعی

مدح امیرالمومنین

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

حمید رضا برقعی -قم

مدح امیرالمومنین

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت 

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش 

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی-دلیجان

مدح امیرالمومنین-شعر

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی-تهران

شعر مدح اميرالمومنين-مسمط

ساقی شبیـه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده

جز برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده

یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده

هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست

بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده

اولاد مـــرتضی همـه ذاتاً مطهرند
قـــــرآن ناطقند، شفیعان محشرند
شـــاهـان روزگار غلامان قـــــنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند 

دور و برش که قحطی نوکر نیامده

ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی‌قرار نیست
در مکتبش ضعیف‌کشی افتخــار نیست
مولا که در مبـــارزه اهل فــــــرار نیست

این کارها به فـاتح خیبـــــر نیامده

هرگز نمی‌شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده‌است دلم را به خاک ‌و خون
پایان کار عاشق او چیست جـز جنون
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون

ســـردار مثل مالک اشتـــر نیامده

گرچه نبـی نبود، وصی نبــــی که بود
مسنـد نشیــــــــن بی‌بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خـدا شوی که بفهمی علی که بود

کاری که از بنی‌بشری بر نیامده

در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است

حیف از دلی که در بر دلبر نیامده

دشمن هم از عنایت تو بی‌نصیب نیست
در کشور تو هیچ غـــــریبی غریب نیست
بیچاره‌ای که در دل زارش شکیب نیست
با این که فــــــکر آیه «أمّن یجیب» نیست

از بارگاه لطف تو مضـــطر نیامده

بر راه کفـــــــــر ســد زده دیـوار تیغ او
اصلاً هدایت است فـــــــقط کار تیغ او
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ او
دیـدیـم هــــر که رفـت به دیـدار تیغ او

با سر فـــرار کرده ولی سر نیامده

استـاد در فـــــنون نبردی ابوتراب
حتی به مور ظـلم نکردی ابوتراب
فــــرمانروای کشور دردی ابوتراب
گویم هــــزار مرتبه مردی ابوتراب 

با تو هــــــــــزار مرد برابر نیامده

شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می‌شوند یتــــیمان یتیم تر
من از ازل اسیـــــــر تو ام یا قدیم تر
ای خـــانواده‌ات همه از هم کریم تر

از سفـــره‌ی تو پر برکت تر نیامد

تجری

مدح امیرالمومنین

یا اسدالله الغالب

یا امیرالمؤمنین 

 

سر الاسراری و دل را با تو همدم میکنم/

با هوایت سینه ام را باز محرم میکنم/

 

 

در سر خود گر چه فکر اسمان دارم ولی/

در زمین همچون درختی ریشه محکم میکنم/

  

 در زمان مستی ام تو خوشه انگوری بده/

 باده و میخانه و خم را فراهم میکنم/

   

من نماز اینگونه میخوانم،موذن زاده تا/

 اشهد ان علی گوید کمر خم میکنم/

 

هر که شد دیوانه تکلیفی ندارد پیش حق/

 پس جنونم را به عقل خود مقدم میکنم/

 

 قل هو الله و هو الهو و هو الحق شأن تو/

 من خدا راهم شبیه تو مجسم میکنم/

 

 زاهدی از مدح او شد تارک الدنیا ولی/

 ترک دنیا هیج من ترک دو عالم میکنم/

 

مجتبی نجیمی

شعر مدح امام حسن-شعر هیات

مرا که بی قرار می کند حسن
به جرعه ای خمار می کند حسن
مرا که مست ، می ، برای غیر مست
شراب را شرار می کند حسن
مرا اگر شده است محض دلخوشی
گدای خود شمار می کند حسن
خدا ! تو خالق کرامتی ولی
بیا ببین چه کار می کند حسن!
رسول، جز حسین پاره تنش
به کیست افتخار می کند، حسن.
ضریح سینه را اگر طلا ، حسین
ولی پراز عیار می کند حسن
حسین و کشتیش درست ، منتها
مرا اگر سوار می کند ، حسن
دل مرا حسین می برد ولی
شکار را شکار می کند حسن
حسین ، کربلا – نه اینکه مادری است -
بقیع اختیار می کند حسن

محسن ناصحي-اصفهان

رباعی شهادت حضرت امیرالمومنین

شب تا به سحر نماز میخواند علی

با دیده ی تر٬ نماز میخواند علی

آن صبح که سجده گاه در خون غلتيد

گفتند: «مگر نماز میخواند علی...؟!»

 

سعید بیابانکی-اصفهان

حضرت علی شعر

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی

هی بگویم بعَلیّ ٍ بعلی ٍ بعلی

 

مطلعُ الفجرشب قدر، سلام تو خوش است

اُدخلوها بِسلام ٍ ابدیّ ٍ ازلی

 

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس

تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

 

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان

تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

 

ای شب قدر کجایی که علی را کشتند

قدرنشناس ترین مردم لات و هبلی

 

باعث کرب و بلا نیز همانان بودند

نهروان کینۀ صفین به دلان جملی...

 

 

کسی آنسوی حسینیّه نشسته است هنوز

همه رفتند شب قدر تمام است ولی

 

باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید

بحسین بن علی ٍ بحسین بن علی

مهدي جهاندار

شعر مناجاتی

حتى اگر نبخشد، اين چشم تر مي ارزد

اين دور هم نشينى وقت سحر مي ارزد

 

جاى گدا نشستن در خانه ى کرم نيست

هروقت مينشيند در پشت در مي ارزد

 

گريه م گرفت و ديدم دست مرا گرفتند

پيش کريم خيلى خون جگر مي ارزد

 

من که توقع قرب از هيچکس ندارم

اصلآ همينکه هستم اين دوروبر مي ارزد

 

چون طفل خانه برگشت او را بغل بگيرند

پس گم شدن براى مهر پدر مي ارزد

 

هر طور ميپسندى بشکن دل گدا را

هرچه شکسته تر شد دل بيشتر مي ارزد

 

فرموده اند روزه يعنى على, يقينآ

کار علي ست والله روزه اگر مي ارزد

 

چون سنگ ريزه ما را بين نجف بينداز

ريگ نجف به قدر صد کوه زر مي ارزد

 

يک ياعلى بجاى العفو پاکمان کرد

اين ياعلى براى ما آنقدر مي ارزد

 

هر چه خراب کردم ديدم درست کردى

ويرانه بودن من از اين نظر مي ارزد

 

گر تو نميپسندى تغيير ده قضا را

از کوى نيک نامان يک آن گذر مي ارزد

 

حداقل به کار حسين که مياييم

اين بار را ضرر کن, ما را بخر... مي ارزد...

 

 

 

 

 

 

 

استاد علی اکبر.لطیفیان

رمضان ۱۳۹۴

شعر-حضرت  ام البنین

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

 محسن رضوانی

دستي به روي سينه تو هم احترام كن

همراه من به ساقي مستان سلام كن

ساقي سلام جرعه آبي به ما بده

ساقي سلام جام شرابي به ما بده

وقتي كه حال ميكده ي دل خراب شد

شاعر علي نوشت و شعرش شراب شد

ميخانه را به لذت ديدار ديده ايم

«ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»

در آن حريم عشق كه ايوانش از طلاست

آنجا كه بال هر ملكي فرش زير پاست

عمري است چون گدا به در خانه ي تواييم

تو شمع خانه و همه پروانه ي تواييم

آقا مريض عشق توام سوز و تب بده

از باغ نخل هاي قشنگت رطب بده

مي خواهمت كه باز مسلمان كني مرا

از اصفهان بيايم و سلمان كني مرا

من را ذبيح عشق خودت كن كه چاره نيست

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

آقا نگاه سمت ضريح تو سوي چشم

هرچيز گفته اي به من آقا به روي چشم

ايوان رواق صحن و سراي تو ديدني است

وصف كمال فاطمه از تو شنيدني است

او فاطمه است ام ابيها كنار تو

او در مدينه است ولي در جوار تو

صد دانه شد دلم زحسادت به آن گدا*

وقتي انار را تو  نمودي به او عطا

شاعر كنار تاك ضريح تو بيقرار

يعني براي خوردن آن دانه ي انار...

من را زباغ حب علي در قفس نكش

اي دل بدون حب علي يك نفس نكش

روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي

تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي

بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت

چون كافر خداي تعالي است دشمنت

من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد

مولا گرفت دست مرا يا علي مدد

دانلود شعر خوانی سید حمید داودی نسب(در هیئت مکتب المهدی-اصفهان)

شعر از: مجد تال-سید حمید داودی نسب

شعر عاشورایی

من آمدم دوباره به دستم قلم دهی
شاعر شوم به شعر دم محتشم دهی
عطر حرم به پیرهن دفترم دهی
پاداش این دلانه غبار حرم دهی
ما در حریم تو همه مستیم یا حسین
ما را ببخش عهد شكستیم یا حیسن
«ان الحسین..»، بَه كه چراغ تو روشن است
تقدیر من حبیب! دوجا جان سپردن است
این سینۀ كبود نشانی به این تن است
مِهر حسین مُهر مسلمانی من است
با سجده روی تربتتان من هوایی ام
با هر نمازِ سمت حرم كربلایی ام
نام حسین آمد و ما جان گرفته ایم
ابریم و در هوای تو باران گرفته ایم
از چشم ها برایِ تو پیمان گرفته ایم
ما تشنه ایم و روضه ی عطشان گرفته ایم
افتاد بر زمین و به رنگ جنون نوشت
حی علی العزای خودش را به خون نوشت
این بیت ها دوباره پر از سوز و غم شده
هنگام وصف حضرت صاحب علم شده
صحراست صفحه صفحه و دستی قلم شده
جسمی كه قطعه قطعه و انگار كم شده...
گفتند تا كه جسم پراكنده شد به عشق
«هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما»
وقتی كه هست حضرت عطشان امام ما
خوش آن زمان كه عشق شوی هم كلام ما
از باده ی الست بریزی به جام ما
ما را غبار پای حسن آفریده اند
ما را برای سینه زدن آفریده اند
شب گفت راه عشق خدایی پر از بلاست
افتاد پرده، دید سری روی نیزه هاست
فرهادی غزل به دو چشم تو مبتلاست
شیرین تر از عسل لب ساقی كربلاست
این شعرها بدون تو طعم عسل نداشت
اصلاً بدون چشم تو شاعر غزل نداشت
ای دل تو خاك پای همین خانواده ای
در لحظه های اشك چنان فوق العاده ای
با هر حسین گفتن آرام و ساده ای
«انگار روبروی حرم ایستاده ای...»
هرچند ما به نوكریت بی لیاقتیم
از كودكیِ خود همه تحت عنایتیم...

سید حمید داودی نسب-اصفهان

شعر مدح حضرت علی

آمد آیینه را ز رو ببرد 
از سر عشق های و هو ببرد
دل ما را  به جستجو ببرد 
از دل جرعه ها سبو ببرد
و سبو جام مرتضایی شد 
و دل هر دوشان خدایی شد
و خدا خواست محترم باشند
با قدم بوده ، بی عدم باشند
زوج باشند ، یک رقم باشند 
و خدا خواست مال هم باشند
و نباشند جز حبیب همه  
و علی ، فاطمه طبیب همه
همه دیدند شمس تابنده است 
سر به پا از خداش آکنده است
همه گفتند اینکه پاینده است 
به خدا این خداست یا بنده است
بنده اما چه بنده مولاتر 
بنده ای از تمام آقا تر
گفتم آقا ، علی تصور شد
و دهان غزل پر از دُر شد
و قصیده که نانش آجر شد 
کار شاعر به من تفاخر شد
شاعر آمد حضور بنویسد
از علی با غرور بنویسد
و نداند چه جور بنویسد
با قلمدان نور بنویسد
نورآمد دوباره همهمه شد 
و علی بود شکل فاطمه شد
فاطمه آمد انقلابی شد 
در دل واژه التهابی شد
نوبت مرد ماهتابی شد 
که در این شعر آفتابی شد
آفتابی که سایۀ سرم است
عشق او جزء جزء پیکرم است

غلامرضا فاتحی-اصفهان

اشعار میلاد حضرت زهرا

شب تاریک کنار تو به سر می آید

نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده

خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست

از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست

 وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله

عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین

چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر

ملک الموت پی چند نفر می آید

کاظم بهمنی


میلاد حضرت زهرا

کلیپ تصویری برای میلادحضرت زهرا:

برای دبدن این کلیپ در آپارت کیلیک کنید.

برای دانلود کلیک کنید