شعر مدح امیرالمونین

اگر لازم شود حرف از دهان بیرون نمی آید
که بی اذن علی تیر ازکمان بیرون نمی آید

علی را گر که بردارند ازبین شهادت ها
صدا از بند بند این اذان بیرون نمی آید

نگوید گر که ابراهیم در آتش علی جانم
یقینا سربلند از امتحان بیرون نمی آید

چه رزمی می کند حیدر که در هنگام پیکارش
صدا از دوستان و دشمنان بیرون نمی آید

همینگونه به وقت گفتن تسبیح زهرایش
نفس از سینه ی صاحبدلان بیرون نمی آید

دهانم بازشد ذکر علی سوزاند دنیا را
به جز آتش که از آتشفشان بیرون نمی آید

شنیدم شاطر عباس صبوحی گفته بی نامش
به ولله از تنور گرم نان بیرون نمی آید

نجف میخانه ی شیعه ست یعنی مشتری اینجا
بمیرد دست خالی از دکان بیرون نمی آید

به لطف صاحبم راضی ام اینگونه ، که ازخانه؛
سگ اهلی برای استخوان بیرون نمی آید

چه زحمت می کشی بیهوده عزرائیل، ازاین تن؛
نخواهد حیدر کرار جان بیرون نمی آید

 

مهدی رحیمی

مدح امیرالمومنین(ع)


#بسم_رب_الحیدر

تا قافیه با نام علی جور درآمد
از رگ رگ من مستی مستور در آمد
از مأذنه آوای " هوالعشق" بلند است
از قافیه فریاد " هوالنّور " درآمد
در شام "فَلا هادیَ لَه " کعبه ترک خورد
از سینه دیوار حرم نوردر آمد
نزدیک شد و بوسه کف پای علی زد
خورشید که از فاصله ای دور درآمد
هستی پُرِمستی شد و چرخید به دورت
از دور ضریح تو که انگور درآمد
موسی دَمِ صحن تو نشست و به همه گفت
این نور همان است که از طور درآمد
یک عمر زمین خورده ی دُرّ نجف توست
فیروزه که از خاک نشابور درآمد
شیرینی اوصاف تو مانند عسل بود
این قاعده از کندوی زنبور درآمد
آن ها که سرِ سفره ی حیدر ننشستند
دیدند که آش خلفا شور درآمد
از منکر اوصاف علی نیست توقّع
این جانور از روز ازل کور درآمد
باید که بپرسی مزه ی عشق علی را
از میثم تمّار که منصور درآمد
هر کس هوس تیغ تو را کرد پَرَش ریخت
مثل پدر عَمر که بدجور درآمد
نام تو نمک بود و به شعرم مزه ای داد
این شد که غزل های من اینجور درآمد
بگذار که خاک کف نعلین تو باشد
آن روز که این شاعرت از گور درآمد

#عباس_شاه_زیدی_خروش_اصفهانی

 

مدح امیرالمومنین

یا امیرالمونین(ع):

کسی دکان نگشوده ست بی جواز علی

که رزق هیچ کسی نیست بی نیاز علی

 

خدا به داد ترازوی عادلان برسد

اگر حساب بسنجند با تراز علی

 

جهان سوال بزرگی ست، کشف خواهد شد

اگر که چاه بگوید چه بود راز علی

 

گره به کار خود انداختی طناب! چرا؟

چه خواستی که نداده ست دست باز علی

 

بپرس از آنکه دو دستی غلاف را چسبید

چه دیده از دو دم تیغ یکه تاز علی

 

به کوفه نیست امیدی که مسجدش نشکست

نماز هیچ کسی را به جز نماز علی

محمدحسین ملکیان-اصفهان

کتاب جمع مکسر-اثر محمد حسین ملکیان

(برای خرید کلیک کنید)

مدح امیرالمومنین

کار من نیست که بنشینم املات کنم 
شان تو نیست که در دفترم انشات کنم 

عین توحید همین است که قبل از توبه 
باید اول برسم با تو مناجات کنم 

سالی یکبار من عاشق نشوم می میرم 
سالی یکبار اجازه بده لیلات کنم

همه جا رفتمو دیدم که تو هستی همه جا
تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم

پدر خاکی و ما بچه ی خاکی تو ایم 
حق بده پس همه را خاک کف پات کنم 

از تو ای پیر طریقت که سر راه منی 
آنقدر معجزه دیدم که مسیحات کنم 

از خدا خواسته ام هرچه که دارم بدهم 
جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم 

تو همانی که خدا گفت : تو رب الارضی 
سجده بر اشهد ان لایی الات کنم 

مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو
اشهد ان علی ولی الله بگو 

آینه هستمو آماده ی ایوان شدنم 
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم 
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم 

سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه نجف
بيشتر از همه آماده ي  مهمان شدنم 

آنکه از کفر در آورد مرا مهر تو بود
همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم 

از چه امروز نیفتم به قدومت وقتی 
ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم 

علی اللهی ما را به بزرگیت ببخش 
پیش تو مستحق این همه حیران شدنم

ده ذی الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست 
هشت روز است که آماده قربان شدنم 

جان به هرحال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود

شان تو بود اگر این همه بالا رفتی 
حق تو بود که بالاتر از اینجا رفتی

شانه ی سبز نبی باطنش عرش الله است 
تو از این حیث روی عرش معلا رفتی

انبیاء نیز نرفتند چنین تا معراج
انبیاء نیز نرفتند تو اما رفتی

به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست 
پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی

باید این راه به دست دگری حفظ شود
علت این بود که تا خیمه ي زهرا رفتی

تو ولي  هستی و منجی ولایت زهراست 
تو هدایت گری و نور هدایت زهراست 

آی مردم بخدا نیست کسی بر تر از این 
ازلی طینت اول تر و آخر تر از این 

تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم 
اسد الله ترين  حضرت حیدرتر از این 

هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن 
بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این 

رفت ازشانه ی معراج نبی بالاتر
بخدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این 

آن دو تا ذات در این مرحله یک ذات شدن
این پیمبر تر از آن، آن پیمبر تر از این 

دست گرم پدر فاطمه در دست علی ست 
بعد از این بار نبوت همه در دست علی ست 

             علي اکبر لطیفیان
 

مدح امیرالمومنین


مولای ما نمونه دیگر نداشته است 
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است 

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم 

این خانه بی‌دلیل ترک بر نداشته است 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی 

آیینه‌ای برای پیامبر نداشته است 

سوگند می‌خوریم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است 

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است 

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است 

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود 

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است 

چون روز روشن است که در جهل گم شده است 

هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است 

این شعر استعاره ندارد برای او 

تقصیر من که نیست برابر نداشته است

سید حمیدرضا برقعی-قم

مدح امیرالمومنین

دوست دارم که دمادم نفسی تازه کنم

کنج ایوان بنشینم نفسی تازه کنم

زیر آن بارش باران که دلم میخواهد

راستش از تو چه پنهان که دلم میخواهد،

تا نفس هست دمادم به علی فکر کنم

فارغ از عالم و آدم به علی فکر کنم

تا غمی را که به دل هست ز خاطر ببرم

فقط از وصف علی لذت وافر ببرم

قصه هیبت این مرد شنیدن دارد

چشم وا کن که به تصویر کشیدن دارد


شب همان شب که سفر مبدأ دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب

صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر

بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور سرش می رقصید

تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده

در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی 

و محمد (ص) خود او  بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

بازهم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد

آیه ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن

جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت

تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر

از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی 

مهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

باز هم یک نفر از درد به من می گوید

من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست

شقشقیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

 

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

 

چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

چه بگویم که بدون نگرانی رفتند!

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

در دل جنگ کجا خار و خسی می ماند؟!

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده در مانده
مرد مردی است که تا لحظه آخر مانده 
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
مرد آنست که سرتا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست 
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
"ها علی بشر کیف بشر" می گوید

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام 
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

میرسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است 
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
" ان یکاد" از نفس فاطمه بر تن دارد
علی و فاطمه در سایه هم فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبه یک دست سفید
کوچه آذین شده یک شهر تلاطم دارند 
همگی روی لب انگار تبسم دارند
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
هرکسی رد شد از آن کوچه چه خوشحال گذشت


آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کرده ای آن منظره ی خرم را
تا قدم رنجه کنی چند صباحی به زمین 
تاکه روشن بکنی چشم بنی آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تاکه مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی اینهمه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است بخند
ببر از چهره ی آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست؟!
خنده ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط اینکه ندیدست تورا نامحرم
که ندیدست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آنروز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می رفت 
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم غرق عزا بی تو چنین است دلم
چندوقتیست که دلتنگ مدینه است دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر 
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت اینبار ز پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش 
بگذارید که یک شمه بگویم دستش
هرچه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

قصه اینبار ورق خورد و نه سال گذشت

کوچه آذین شده با همهمه های مردم
کوچه آذین شده اینبار ولی با هیزم
شهر در غفلت همواره خود آسوده 
کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
مرد تنها شده مانند علی می جنگد
خون بسیار از او رفته ولی می جنگد
تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وامانده
به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی
نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی
بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید
ساعت گریه مسلم به سر دروازه
ساعت وحشی اسبان به نعل تازه
نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت
آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت...


مینویسم که شب تار سحر می گردد 
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد

شعر از سید حمیدرضا برقعی

مدح امیرالمومنین

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

حمید رضا برقعی -قم

مدح امیرالمومنین

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت 

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش 

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی-دلیجان

مدح امیرالمومنین-شعر

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی-تهران

شعر مدح اميرالمومنين-مسمط

ساقی شبیـه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده

جز برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده

یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده

هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست

بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده

اولاد مـــرتضی همـه ذاتاً مطهرند
قـــــرآن ناطقند، شفیعان محشرند
شـــاهـان روزگار غلامان قـــــنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند 

دور و برش که قحطی نوکر نیامده

ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی‌قرار نیست
در مکتبش ضعیف‌کشی افتخــار نیست
مولا که در مبـــارزه اهل فــــــرار نیست

این کارها به فـاتح خیبـــــر نیامده

هرگز نمی‌شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده‌است دلم را به خاک ‌و خون
پایان کار عاشق او چیست جـز جنون
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون

ســـردار مثل مالک اشتـــر نیامده

گرچه نبـی نبود، وصی نبــــی که بود
مسنـد نشیــــــــن بی‌بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خـدا شوی که بفهمی علی که بود

کاری که از بنی‌بشری بر نیامده

در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است

حیف از دلی که در بر دلبر نیامده

دشمن هم از عنایت تو بی‌نصیب نیست
در کشور تو هیچ غـــــریبی غریب نیست
بیچاره‌ای که در دل زارش شکیب نیست
با این که فــــــکر آیه «أمّن یجیب» نیست

از بارگاه لطف تو مضـــطر نیامده

بر راه کفـــــــــر ســد زده دیـوار تیغ او
اصلاً هدایت است فـــــــقط کار تیغ او
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ او
دیـدیـم هــــر که رفـت به دیـدار تیغ او

با سر فـــرار کرده ولی سر نیامده

استـاد در فـــــنون نبردی ابوتراب
حتی به مور ظـلم نکردی ابوتراب
فــــرمانروای کشور دردی ابوتراب
گویم هــــزار مرتبه مردی ابوتراب 

با تو هــــــــــزار مرد برابر نیامده

شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می‌شوند یتــــیمان یتیم تر
من از ازل اسیـــــــر تو ام یا قدیم تر
ای خـــانواده‌ات همه از هم کریم تر

از سفـــره‌ی تو پر برکت تر نیامد

تجری

شعر مدح امیرالمومنین

مدح امیر المومنین(علیه اسلام):

ایوان تو برده است دل شاه و گدا را

حیران تو کرده است خدا آینه ها را

ایوان نجف سر در ایوان بهشت است

یعنی به علی داده خدا عرش علا را

هستند گدای تو شریفا و وضیعا

هستند غلام تو صغارا و کبارا

قد هامت الاوهام ، وقد ذلّت الاقدام

هرکس به نجف آمده دیده است خدا را

تا نام علی را پدرم خواند به گوشم

دادم به هوای تو دل بی سر و پا را

عمری است گواهند طپشهای دل من

پرپر زدم و سوختم ایوان طلا را

انگار هوای نجف افتاده به جانش

پاییده ام امشب دو سه تا کوچه صبا را

ما بی تو فقط آه کشیدیم ، نسیما

از ما ببر امشب به نجف این همه...هاآآآآآآآآآآ را

قربان سرکوی حبیبی که به بویی

دیوانه ی خود کرده تمام عقلا را

قربان نگاری که از او زود تر از ما

جبریل خریده است به جان درد و بلا را

قربان طبیبی که به یمن نفس او

هرکس که رسیده است گرفته است شفا را

قربان امیری که سر خوان قناعت

با نان جوی ساخته لیلا و نهارا

قربان غریبی که به تاریکی شبها

بردوش کشیده است غذای فقرا را

ناز قد و بالاش که تا صبح قیامت

خم کرده رکوعش قد محراب دعا را

با شهد بیانی به گوارایی کوثر

کرده است اسیر لب خود آب بقا را

دور و برهر دانه ی انگور ضریحش

عالم همه مستند و ماهم به سکاری

یارب به تو سوگند مبادا که بگیری

از خاک سر کوچه ی حیدر سر ما را

تا سایه ی خورشید نجف برسرم افتاد

ای ماه سمرقند نداری تو بخارا

گر پاک نسوزم سراین عشق علی جان

"من مات علی حبّ" توآید به چه کارا

فانی نشوم در تو اگر باچه کنم طیّ

این پیچ و خم تیره ی دالان بقا را

درویشم و بردوشم کشکول گدایی است

چندی است که آتش زده ام رخت ریا را

با سوز غم عشق تو مرهم نستانم

با درد تو انداخته ام دور دوا را

تا معنی الله صمد را بشناسی

کافی است ببوسی درِ این صحن و سرا را

تادوستی اش اصل نماز است ، مؤذن

بی نام علی نعره نزن "حیّ علی"را

احرام نبندید ، بمانید و نگیرید

بی سعی و صفای حرمش راه منا را

توحیدِ علی را احدی درک نکرده است

چشمان علی جور دگر دیده خدا را

والله که هرکس ز علی روی بتابد

یک مرتبه هم سجده نکرده است خدا را

او بود که برداشت چو کاهی در خیبر

او بود که آورد به قاموس فتی را

سرها همه افتاد و سپرها همه افتاد

تا تیغ تو چرخید یمینا و یسارا

از هیبت نام تو بلرزد دل هستی

تا از کمرت باز کنی تیغ دوتا را

برگشت به ایمای تو خورشید به مشرق

پلک تو به هم ریخت قدر را و قضا را

روباه چه سنجد که برد دست به شمشیر

مرهب چه شناسد جگر شیر خدا را

والله که در معرکه ها حیدر کرار

اندازه ی یک پلک ندیده است قفا را

حدّ تو به هم ریخته اعصاب قلم را

شآن تو بریده است زبان شعرا را

تا هست به فرمان تو منهاج بلاغت

باید که ببندند دکان فصحا را

کفر است بگویید که غالی شده ام من

بر بنده ی حیدر نزن این تهمت ها را

این ها رشحاتی است که وام از تو گرفتم

ورنه چه کسی داده به من طبع رسا را

از عشق تو عمری است که درجوش و خروشم

بگذار بمانم به همین حال خدا را

 

استاد عباس شاهزیدی(خروش)-اصفهان

مدح امیرالمومنین

یا اسدالله الغالب

یا امیرالمؤمنین 

 

سر الاسراری و دل را با تو همدم میکنم/

با هوایت سینه ام را باز محرم میکنم/

 

 

در سر خود گر چه فکر اسمان دارم ولی/

در زمین همچون درختی ریشه محکم میکنم/

  

 در زمان مستی ام تو خوشه انگوری بده/

 باده و میخانه و خم را فراهم میکنم/

   

من نماز اینگونه میخوانم،موذن زاده تا/

 اشهد ان علی گوید کمر خم میکنم/

 

هر که شد دیوانه تکلیفی ندارد پیش حق/

 پس جنونم را به عقل خود مقدم میکنم/

 

 قل هو الله و هو الهو و هو الحق شأن تو/

 من خدا راهم شبیه تو مجسم میکنم/

 

 زاهدی از مدح او شد تارک الدنیا ولی/

 ترک دنیا هیج من ترک دو عالم میکنم/

 

مجتبی نجیمی

رباعی شهادت حضرت امیرالمومنین

شب تا به سحر نماز میخواند علی

با دیده ی تر٬ نماز میخواند علی

آن صبح که سجده گاه در خون غلتيد

گفتند: «مگر نماز میخواند علی...؟!»

 

سعید بیابانکی-اصفهان

شهادت حضرت امیر

غم را به دل نماز پا برجا کرد

محراب عزا گرفته را دریا کرد

با زهر وضو گرفت آن تیغ آنگاه

بر فرق علی نشست و قرآن وا کرد

 

حمید رضا شکار سری

شعر شهادت حضرت امیرالمومنین

شده نزدیکتر از قبل، شهادت به علی

اقتدا کرده به همراه جماعت به علی

 

با سر تیغ، جدا کردنشان دشوار است

بس که چسبیده در این لحظه عبادت به علی

 

فرق شمشیر عرب با همه در یک چیز است

به عقب خم شده، از شرم اصابت به علی!

 

درد اینجاست که در دست دگر خنجر داشت

هر که آمد بدهد دست رفاقت به علی

 

رنگ رو؟ زرد! عبا؟ سرخ! نپوشد شاهی

مثل این جامه که پوشاند سیاست به علی

 

روزگاری همه از تیغ دو دم می گفتند

افتخارش به عرب ماند، جراحت به علی

 

کاسه ی شیری و دستان یتیمی لرزان

این خبر را برسانید سلامت به علی

 

محمد حسین ملکیان-اصفهان

 

حضرت علی شعر

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی

هی بگویم بعَلیّ ٍ بعلی ٍ بعلی

 

مطلعُ الفجرشب قدر، سلام تو خوش است

اُدخلوها بِسلام ٍ ابدیّ ٍ ازلی

 

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس

تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

 

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان

تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

 

ای شب قدر کجایی که علی را کشتند

قدرنشناس ترین مردم لات و هبلی

 

باعث کرب و بلا نیز همانان بودند

نهروان کینۀ صفین به دلان جملی...

 

 

کسی آنسوی حسینیّه نشسته است هنوز

همه رفتند شب قدر تمام است ولی

 

باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید

بحسین بن علی ٍ بحسین بن علی

مهدي جهاندار

شعری برای حجر بن عدی


"بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید"

 

 

مردی از گور به پا خاست که مست است هنوز

خبر آورد که میخانه نبسته است هنوز

 

ذوالفقار علی و گوشه نشینی هیهات

نه مگر پهلوی آیینه شکسته است هنوز

 

این سوی واقعه عباس زمین خورد و حسین،

آن سوی معرکه بر اسب نشسته است هنوز

 

"ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟"

یار پیداست که دیوانه پرست است هنوز

 

"مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟"

که دلت بر سر پیمان الست است هنوز

 

هر کجا قبر مُرید علی و آل علی است

بگشایید که شمشیر به دست است هنوز

مهدی جهاندار

دستي به روي سينه تو هم احترام كن

همراه من به ساقي مستان سلام كن

ساقي سلام جرعه آبي به ما بده

ساقي سلام جام شرابي به ما بده

وقتي كه حال ميكده ي دل خراب شد

شاعر علي نوشت و شعرش شراب شد

ميخانه را به لذت ديدار ديده ايم

«ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»

در آن حريم عشق كه ايوانش از طلاست

آنجا كه بال هر ملكي فرش زير پاست

عمري است چون گدا به در خانه ي تواييم

تو شمع خانه و همه پروانه ي تواييم

آقا مريض عشق توام سوز و تب بده

از باغ نخل هاي قشنگت رطب بده

مي خواهمت كه باز مسلمان كني مرا

از اصفهان بيايم و سلمان كني مرا

من را ذبيح عشق خودت كن كه چاره نيست

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

آقا نگاه سمت ضريح تو سوي چشم

هرچيز گفته اي به من آقا به روي چشم

ايوان رواق صحن و سراي تو ديدني است

وصف كمال فاطمه از تو شنيدني است

او فاطمه است ام ابيها كنار تو

او در مدينه است ولي در جوار تو

صد دانه شد دلم زحسادت به آن گدا*

وقتي انار را تو  نمودي به او عطا

شاعر كنار تاك ضريح تو بيقرار

يعني براي خوردن آن دانه ي انار...

من را زباغ حب علي در قفس نكش

اي دل بدون حب علي يك نفس نكش

روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي

تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي

بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت

چون كافر خداي تعالي است دشمنت

من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد

مولا گرفت دست مرا يا علي مدد

دانلود شعر خوانی سید حمید داودی نسب(در هیئت مکتب المهدی-اصفهان)

شعر از: مجد تال-سید حمید داودی نسب

شعر مدح حضرت علی

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبله ایمان رسیده است
از آسمان حقیقت قرآن رسیده است
شأن نزول سوره «انسان» رسیده است

وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند
در قاب كعبه وجه خدا را نشان دهند

روزی كه مكه بوی خدای احد گرفت
حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت

از سمت مستجار، حرم سینه چاك كرد
كوری چشم هرچه صنم سینه چاك كرد

وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف كرد
وقتی علی به خانه خود اعتكاف كرد
وقتی خدا جمال خودش را مطاف كرد
كعبه سه روز دور سر او طواف كرد

حاجی شده است كعبه و سنت شكسته است
با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است

از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست
خورشید عدل از دل كعبه بر آمده‌ست
از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست
حسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست

جانِ جهان همین كه از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»

ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما!
ای منتهی به كوچه‌ی تو ردّ پای ما!
ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما!
پیر پیمبران، پدری كن برای ما!

لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها
دستی بكش به روی سر ما یتیم‌ها

پشت تو جز مقابل یكتا دو تا نشد
تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد
حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد
خاك تو هر كسی كه نشد توتیانشد

ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»
آری! «به یمن لطف شما خاك زر شود»

ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شیرینی اذان و اقامه به كام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است
 پای تو هر کسی که نماند نماندنی است

شعر مدح حضرت علی

آمد آیینه را ز رو ببرد 
از سر عشق های و هو ببرد
دل ما را  به جستجو ببرد 
از دل جرعه ها سبو ببرد
و سبو جام مرتضایی شد 
و دل هر دوشان خدایی شد
و خدا خواست محترم باشند
با قدم بوده ، بی عدم باشند
زوج باشند ، یک رقم باشند 
و خدا خواست مال هم باشند
و نباشند جز حبیب همه  
و علی ، فاطمه طبیب همه
همه دیدند شمس تابنده است 
سر به پا از خداش آکنده است
همه گفتند اینکه پاینده است 
به خدا این خداست یا بنده است
بنده اما چه بنده مولاتر 
بنده ای از تمام آقا تر
گفتم آقا ، علی تصور شد
و دهان غزل پر از دُر شد
و قصیده که نانش آجر شد 
کار شاعر به من تفاخر شد
شاعر آمد حضور بنویسد
از علی با غرور بنویسد
و نداند چه جور بنویسد
با قلمدان نور بنویسد
نورآمد دوباره همهمه شد 
و علی بود شکل فاطمه شد
فاطمه آمد انقلابی شد 
در دل واژه التهابی شد
نوبت مرد ماهتابی شد 
که در این شعر آفتابی شد
آفتابی که سایۀ سرم است
عشق او جزء جزء پیکرم است

غلامرضا فاتحی-اصفهان

حضرت علی-شعر

تقدیم به صاحبان روز یکشنبه

دشت را نفخۀ بهار آمد

سبز رویی به لاله زار آمد

بالباسی به رنگ یاس سپید

علی ِ سیب دوستدار آمد

دستش انگشتر شرف شمسی

با نگینی نوشته دار آمد

آیۀ نور را سی و دو بار

خواند و آنقدر با وقارآمد

که عرق دانه های پیشانیش

از بلندا ی شاخسار آمد ...

و چکید آنچنان که چون باران

بر روی گونه انار آمد...!

با حیایی که بیشتر از پیش

پیشباز نگاه یار آمد

علی از کوچۀ بنی هاشم

رد شدو بر سرقرار آمد

علی آمد به خانۀ احمد

یار در خانۀ نگار آمد

در زدو کوبه یا علی می گفت

یا علی ها ی بیشمار آمد

وارد صحن خانه شد حضرت

اوپیاده ولی سوار آمد

با هزاران صف مَلَک های

صدو ده بار جان نثار آمد

درو دیوار خانه هو هو گو

بعد اینقدر انتظارآمد ...

آنکه این تاک باغچه نُه سال

یا علی گفت و مست ، بار آمد

تا ببیند که ساقی کوثر

آخر الامر میگسار آمد

تا بنوشد ز جام الرحمن

با دوچشمان بس خمار آمد

           ..............

فاطمه دخترم بیا بنشین

که برای تو خواستگار آمد

پسر عموی مکه ای زادم

مدنی شمس مه عذار آمد

او که در جنگ هر کجا ماندم

نام زیبای او بکا رآمد

جای من لیلۀ المبیت، علی

سوی مذبح به افتخار آمد

شایعه شد که در اُحد مُردم

دشمن ا زگوشه و کنار آمد

ناگهان بین دشمنان مردی

یا علی گفت و شعله وارآمد

او علی بود تیغ تیز به کف

تاکه در آورد دمار آمد

نفسش های سورۀ کوثر

دشمنش شد چو تار و مار آمد

با دو ابروی خوش کشیدۀ خویش

اسدالله بر شکار آمد

او ید الله فوق ایدیهم

صاحب تیغ ذوالفقار آمد

پاسخت چیست بر علیِ که

با چه اندازه اعتبار آمد

           ....

به دلش استخاره زد زهرا

بَه که قالوا بلی سه بار آمد

                                                                  غلامرضا فاتحی

دستي به روي سينه تو هم احترام كن

به انگورهاي ضريح مولايم علي(عليه السلام):


دستي به روي سينه تو هم احترام كن

همراه من به ساقي مستان سلام كن

ساقي سلام جرعه آبي به ما بده

ساقي سلام جام شرابي به ما بده

وقتي كه حال ميكده ي دل خراب شد

شاعر علي نوشت و شعرش شراب شد

ميخانه را به لذت ديدار ديده ايم

«ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»

در آن حريم عشق كه ايوانش از طلاست

آنجا كه بال هر ملكي فرش زير پاست

عمري است چون گدا به در خانه ي تواييم

تو شمع خانه و همه پروانه ي تواييم

آقا مريض عشق توام سوز و تب بده

از باغ نخل هاي قشنگت رطب بده

مي خواهمت كه باز مسلمان كني مرا

از اصفهان بيايم و سلمان كني مرا

من را ذبيح عشق خودت كن كه چاره نيست

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

آقا نگاه سمت ضريح تو سوي چشم

هرچيز گفته اي به من آقا به روي چشم

ايوان رواق صحن و سراي تو ديدني است

وصف كمال فاطمه از تو شنيدني است

او فاطمه است ام ابيها كنار تو

او در مدينه است ولي در جوار تو

صد دانه شد دلم زحسادت به آن گدا*

وقتي انار را تو  نمودي به او عطا

شاعر كنار تاك ضريح تو بيقرار

يعني براي خوردن آن دانه ي انار...

من را زباغ حب علي در قفس نكش

اي دل بدون حب علي يك نفس نكش

روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي

تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي

بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت

چون كافر خداي تعالي است دشمنت

من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد

مولا گرفت دست مرا يا علي مدد

التماس دعا


سید حمید داودی نسب

فراخوان


فلیبلغ الحاضر الغایب ... الی یوم القیامه
مشخصات فراخوان ادبی "تا همیشه غدیر"
1-    قالبهای مسابقه: رباعی، دوبیتی، سپید کوتاه و داستانک
2-    مهلت ارسال آثار: عید سعید غدیر(24 آبان)
3-    راه های ارتباط و دریافت آثار:
ایمیل:  ghadir@imamah.org
نشانی: تهران- خ مجاهدین اسلام - ک خزئل - پ 9- بنیاد فرهنگی امامت
تلفکس: 77635180-021
پیامک: 2524943-0935

امام علي-شعر

تقدیم به ساحت پاک امیر مومنان علی علیه السلام
پدرش حضرت ابوطالب
شعرهايش شنيدني ، جالب
در شجاعت ز کُلُهم غالب
پسرش خوش قلم ترين كاتب
به علی ، دل علاقه ای دارد
بَه چه نهج البلاغه ای دارد
مادرش فاطمه است بنت اسد
وصف او رد شده ز حدو عدد
پسرش بر تمام سر آمد
در بلاغت مقام صد در صد
جز علي نقطه اي به قرآن نيست
خطبه اي گفته نقطه در آن نيست
كوثري را به شور مي بينم
در نمازش حضور مي بينم
آسمان را چه جور مي بينم
در سه نوبت سه نور مي بينم
بَه ، به نوري زچا درزهرا
كه مسلمان كند يهودي را
يك يهودي نشسته بر سر راه
دلخوش از لحظه لحظه هاي نگاه
تا ببيند جمال شاهنشاه
روي ماه علي ولي الله
این يهودي كه عاشق مولاست
دفن در وادي مسلمانهاست
نطفة ما و انعقاد علي
مادر و زايمان و ناد علي
لحظة بي كسي و ياد علي
من غلامي كه خانزادعلي
‍ژِِن اين بچه شيعه ها ،شيعه
و دي اِن ايِ خون ما شيعه
شيعه آن هم ز نوع زهرايي
كوثري ، مادري و بابايي
غيرتي ، حيدري و مولايي
شيعة معتقد به آقايي
كه صراحي دل به كف دارد
نسبتي با شه نجف دارد
و نجف شُربخانة مستان
این گذرگاه دنج بي پايان
يك ضريح هزار تاكستان
صدو ده ني نمك ، شكر ريزان
و نجف لابی خداوند است
نرخ این شعرهای من چند است
گفتمت مرد آسمان مانده
حضرت صاحب الزمان مانده
عقل من، عقل اين و آن مانده
كه چگونه چنين جوان مانده
آمده آن جوان خوش بَر و رو
سرخ لب ، سبز گونه ،مشکین مو
او که بر عشق آبرو داده
به دعا حال گفتگو داده
وبه دستان می سبو داده
خیر محض است آنچه او داده
خیر ، خیر الامور اوسطها
من که مابِین ساقی ومولا
ساقی انگور میدهد به به
جامی از نور می دهد به به
به دلم شور  می دهد به به
از همان دور می دهد به به
فاصله بین ما، دو تا دست است
شصت و یک سال علقمه مست است
سامرا کربلای آینده است
کربلا با مدینه پاینده است
قم که از کاظمین آکنده است
مشهد آری بهشت هر بنده است
کربلایی شدم خدا را شکر
من رضایی شدم خدا را شکر
دلم اینجا شکار می گردد
صید زلفان یار می گردد
دور چشم  نگارمی گردد
یک در اینجا هزار می گرد
یک کیلو صوت یک تُنَم حالا
گوش ، شیعه اریکسُونم حالا
دوست داری که ابن سینا ...یا
اکبر دهخدا ی دانا ...یا
طبق قانون ، شفا، مداوا ...یا
از لغت نامه ای که معنا ...یا
شاعری ، دکتری ، شوی خوش نام
بشوی تو حکیم علی خیام
----------
خالد آمد امير را بكشد
مرد شمشير و تير را بكشد
و عليِ دلير را بكشد
موش آمد كه شير را بكشد .!؟
با دو انگشت و ناي ابن وليد
زرد شد خالد و به خود لرزيد
اين دو انگشت قصه ها دارد
ذوالفقار است و شكل لا دارد
و حكايت ز لافتي دارد
قدرت بعد مرگ را دارد
اين دو آمد ز لابلاي ضريح
منغذ افتاد كشته پاي ضريح
-----------
گر كه بر مركبش سوار شود
وارد بزم كار و زار شود
كار دشمن تمام زار شود
دست اگر او به ذوالفقار شود
شير شرزه عجيب مي غرد
ذوالفقار از دو سمت مي برد
در يمين و يسار مي چرخد
شش جهت را سه بار مي چرخد
نصف را شه سوار مي چرخد
نصف را ذوالفقار مي چرخد
نصفه اي را كه تيغ مي پيمود
هنر دستهاي حيدر بود
نصفه اي را كه شاه مي جنگيد
اين دو ديده چه چيزها را ديد
تيغ چون رقص نور مي رقصيد
در فرود آمدن نمي لرزيد
كله اي با  كلاه مي پرد
ذوالفقار است سينه مي درد
ذوالفقاری که بی غلاف آمد
تیغ کج را ببین که صاف آمد
تیز و بران و موشکاف آمد
یا علی گفت و در مصاف آمد
ذوافقارش بدون واهمه است
خواهر ذوالفقار فاطمه است
نَه كه در سال سي عام الفيل
نه كه در كعبه بارگاه جليل
نه كه بعد از پيمبري خليل
نور او قبل خلق جبرائيل
عدد سي هزار ضرب خودش
يك نُهُ و هشت صفر در جلويش
تازه اين سن جبرئيل امين
كه خودش گفته با پيمبر دين
و علي بوده پيشتر ازاين
شاعری ميزند چنين تخمين
آخرین حد فکری اعداد
سن حیدر حدود یک ملیارد
من علی را خدا نمی دانم
از خدا هم جدا نمی دانم
بی شریک و یگانه می دانم !
من از این بیش را نمی دانم
علی از ذات حق شده مشتق
آخرش می شود به حق ملحق
شاعر:غلام رضا فاتحي

امام علي-شعر(شعر هيئتي شهادت حضرت علي)

این چشم ها به راه توبیدارمانده است

چشم انتظارت ازدم افطارمانده است

برخیزوکوله بارمحبت به دوش گیر

سرهای بی نوازش بسیارمانده است

باتوچه کرده ضربه آن تیغ زهردار

مانندفاطمه تنت ازکارمانده است

آنقدرزخم ضربه دشمن عمیق هست

زینب برای بستن آن زارمانده است

آرام ترنفس بکش آرام تربگو

چندین نفس به لحظه دیدارمانده است

ازآن زمان که شاخه یاست شکسته شد

چشمت هنوزبردرودیوارمانده است

سی سال رفته است ولی جای آن طناب

برروی دست وگردنت انگارمانده است

می دانی ای شکسته سرآل هاشمی

تاریخ زنده درپی تکرارمانده است

ازبغض دشمنان به تویک ضربه سهم توست

باقی آن برای علمدارمانده است

محسن عرب خالقي

امام علي-شعر

دور شمع پیکرت،گردیده ام خاکسترت

ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت

 

از نفس های بلندت میل رفتن می چکد

حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت

 

تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را

مهلتی تا که ببندم دستمالی برسرت

 

حیف شد، از آن همه دلواپسی کودکان

کاسه های شیر­ مانده روی دست دخترت

 

کاش می­مردم نمی­دیدم به خاک افتاده است

هیبت طوفانی دلدل سوار خیبرت

 

خلوت شبهای سوت و کور نخلستان شکست

با صدای وا علی و وای حیدر حیدرت

 

شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را

دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت

 

می روی اما برای صد هزاران سال بعد

میل احسان می نماید غیرت انگشترت

 

علی اکبر لطیفیان

امام علي-شعر

آن شب که زینب کوفه را صحرای تَف دید

یعنی تمام کربلا را در نجف دید

 

بیست و یکم شب بود یا ظهر دهم بود

این سو و آن سو مادرش را هر طرف دید

 

از ابن ملجم تا قطام و اشعث و عَمر

آنقدر شمر و زجر و خولی صف به صف دید

 

بابای خود را رو خضاب از خون سرد ید

عباس را در تیرس تیرو هدف دید

 

می رفت علی ممصوص فی ذات خداوند

گاهی که اکبر را به میدان در شعف دید

 

دشمن عروسی داشت پای رأس قاسم

هر گوشه ای  بزم شراب و رقص دف دید

 

صفین قرآنها بروی نیزه می رفت

در شام ،  پای نیزه و سر صوت وکف دید

 

او دین ابراهیم جد جد خود را

بازیچه ی فرزند های ناخلف دید

 

امروز بر دوش پدر ، فردای خود را

ناقه سوار یکه ي برج شرف دید

 

در پیش الرحمن ، کنار لوءلوء سبز

مرجان سرخش را نشسته در صدف دید

 

بعد سه روزی شاعرت در قافیه ماند

تا بوریای بی کفن را بی کنف دید

 

غلامرضا فاتحي

امام علي-شعر

السلام علیک یا امیرالمومنین 

هر که مست است مست روی علی است
هر چه مستی است از سبـوی علی است

تاک را کاشت با دو دست خـودش
باده یک قطره از وضوی علی است

ای که پرسیــــــدی (آمـــدم ز کجــا)
بر تنت گرد و خاک کوی علی است

هـر کسی اصل خـویش را جـــــوید
به یقین گرم جستجوی علی است

از علی آمده است هر چه که هست
بازگشت همه به ســـوی علی است

آنچـه تنـــــــــزیل بـر محمد شد
با خدا شرح گفتگوی علی است

معنـی (اینمــا تـولـــوا...) چیست
هر طرف رو کنید روی علی است

او خـدا نیست نه! خدا او نیست
که خدا هم در آرزوی علی است

هــو علـی هــو علـی علـی هــو هــو
دو جهان غرق های و هوی علی است

جلیل صفربیگی

جنگ جمل

 باسمه تعالی

 

"شتر زره پوش"


در بستر مرگ افتاده بود و لحظات آخر زندگی را سپری می‌کرد. سخت ناراحت و پریشان بود. به او گفتند: این قدر پریشانی و ناراحتی چرا؟ تو فرزند خلیفه اول مسلمین و مادر همه مؤمنان هستی!

در جواب آهی کشید و گفت: "به راستی جنگ جمل مانند استخوانی در گلویم مانده است!‌‌ای کاش قبل از آن روز مرده بودم یا در شمار فراموش شدگان قرار داشتم!"(1)

این اظهار پشیمانی فقط به هنگام مرگ نبود. روزی در نزد عایشه صحبت از جنگ جمل به میان آمد. او پرسید: آیا مردم هنوز آن جنگ را به یاد دارند؟

گفتند: بلی!

گفت: "چقدر دوست داشتم که در آن روز در جنگ شرکت نکرده بودم و در خانه خود چون سایر زنان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می‌نشستم!"(2)

همچنین نقل شده وقتی آیه "(ای همسران پیامبر) در خانه های خود بمانید..."(3) را تلاوت می‌کرد، آن قدر می‌گریست تا پارچه‌ای که سر را به آن می‌پوشاند، از اشک دیدگانش تر می‌گشت.(4)

اما جنگ جمل چه جنگی بود که عایشه، همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را این چنین ناراحت و آشفته کرده بود؟!

پایه ریزی این جنگ زمانی بود که مردم با امام علی (علیه السلام) بیعت کردند. پس از اندکی عدالت امیرمؤمنان(علیه السلام) در تقسیم بیت المال و عزل و نصب فرمانداران توسط او، خشم عده‌ای را برانگیخت. طلحهو زبیر که با علی (علیه السلام) بیعت کرده بودند، آرزوی فرمانداری بصره و کوفه را در سر داشتند، ولی آن حضرت با درخواست آنان موافقت نکرد. آنها نیز به بهانه ی زیارت خانه خدا، مدینه را به سوی مکه ترک کردند.

از طرف دیگر، بنی امیه که در دوران خلافت عثمان، به گرفتن امتیازات ویژه خو کرده بودند، در حکومت امام علی (علیه السلام) دستشان از بیت المال کوتاه شده بود. برای همین پس از غارت مقدار زیادی از بیت المال در مکه گرد آمدند و همراه با طلحه و زبیر، به گرد عایشه جمع شدند. آنگاه با استفاده از بیت المالی که غارت کرده بودند و به بهانه خونخواهی عثمان، سپاهی تشکیل دادند و بصره را تصرف کردند. در این نبرد عایشه سوار بر شتر بود و سپاه گرد شتر او جمع بودند و این شتر حکم پرچم آنها را داشت. از این رو این جنگ به جنگ جمل (شتر نر) شهرت یافت.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای از بین بردن قائله رهسپار بصره شد. آن حضرت بارها با لشگر روبرو به اتمام حجت پرداخت تا دست از جنگ و خونریزی بردارند. اما آنها به هیچ وجه زیر بار نرفتند و در نهایت در نبردی که میان دو سپاه در گرفت، امام (علیه السلام) پیروز شد.اما آثار شومی که بر جنگ جمل مترتب گردید و عواقب ناگواری که پس از این جنگ تدریجاً به وجود آمد، واقعاً حیرت انگیز و بهت آور است.

در جنگ جمل میان دو لشکر تا حدی تیراندازی شد که چوبه‌های تیر هر دو لشکر تمام گردید و آنچنان در میان دو لشکر نیزه‌ها رد و بدل گردید و در سینه‌های مردان جنگی فرو رفت و آن قدر افراد دو لشکر برخاک تیره غلطیدند که اگر در روی جنازه‌ کشته شدگان، اسب دوانی می‌شد پای اسبان جز با اجساد و بدن‌های مسلمانان با چیز دیگری تماس پیدا نمی‌کرد. مردی که خود در آن جنگ شرکت داشت می‌گوید:وقتی پس از جنگ جمل به محل لباسشویی زنان بصره (دار الولید) گذرم می‌افتاد، صدای چوب‌های رخت شویان، مرا به یاد جنگ جمل می‌انداخت که در آن جنگ شمشیرها و نیزه‌ها مانند چوب‌های رختشویان بر رخت ها، محکم بر بدنها، فرود می‌آمد.(5)

آمار کشته شدگان این جنگ در نقل‌های تاریخی متفاوت است ولی همگی بر بالا بودن تلفات در این حادثه اتفاق نظر دارند. به طور مثال یعقوبی در تاریخ خود آورده است در جنگ جمل تعداد کشته شدگان از دولشکر، بیش از سی هزار تن بوده است.

آری در جنگ جمل بیش از حد، ضرر اقتصادی و ناراحتی‌های روانی و جسمی بر مسلمانان وارد گردید. چه مادرانی که داغ جوان دیدند! چه زنانی که بیوه گردیدند! و چه اطفالی که یتیم و بی سرپرستماندند!

همه این لطمه ها، خسارت‌ها و خرابی‌ها تنها در یک روز، آری در همان روز جنگ و شورش و در یک نقطه محدود و معین به جامعه اسلامی تحمیل گردید، ولی خسارت‌ها و نتایج این جنگ که بعد از پایانکارزار به وقوع پیوست و عواقب شوم و ناگواری که پس از سال‌های متمادی تدریجاً به ظهور رسید و دامنگیر نقاط مختلف کشور اسلامی و مسلمانان شد، بیش از آن است که بتوان آمارگیری کرد و یا تعیین وانداز ه گیری نمود.

آری این بود علت پریشانی و ناراحتی بی اندازه ی عایشه، ام المؤمنین!

 (برگرفته از کتاب "نقش عایشه در تاریخ اسلام تألیف: "علامه سید مرتضی عسکری(ره)" (با اندکی تلخیص و اضافات))  

10 جمادی الاوّل سالگشت

جنگ جمل،

آزمون مرد افکن مسلمانان و کارنامه عبرت آموز صدر اسلام

یاد باد.

میلاد حضرا علی (ع)(شعر ولادت-شعر هیئتی)

یه شعر که فکر کنم به درد خوندن تو جشن ها می خوره . هم به درد دکلمه خوندم برای حضرت علی(ع) و هم برای مدح حضرت علی و مداحی.


ذات هو گفت علي ، حضرت هو  گفت علي
نام عالي به خودش داد و به او گفت علي
مبتلا گفت دعلی ، گرم دعا گفت علي
توبه كرد آدم و هي رو به خدا گفت علي
آب و گل گفت علي ، بحر خجل گفت علي
نوح رد شد ز خطر بس كه به دل گفت علي
با يقين گفت علي سوي زمين گفت علي
اين خليل است كه در آتش كين  گفت علي
آن وسط گفت علي ، او نه غلط گفت علي
يوسف از بين زنان رفت فقط گفت علي
المي گفت علي ، غرق غمي گفت علي
یونس اندر شكم حوت همي گفت علي
بحر و بر گفت علي ، رمل و حجر گفت علي
كوه با ناقة صالح چقدر گفت علي
در فضا گفت علي ، بين هوا گفت علي
خواست الياس كند طي سما گفت علي
سوزنش گفت علي ، پيرهنش گفت علي
بافت ادريس لباسي ، به تنش گفت علي
هر كسي گفت علي ، خوش نفسي گفت علي
صبرِايوب كم آورد و بسي گفت علي
لاله گون گفت علي ، ذكر جنون گفت علي
سر يحياي پيمبر پر خون گفت علي
ناگهان گفت علي،  كفش كنان گفت علي
كيست موساست كه لكنت به زبان كفت ع  ل ي
نگران گفت علي ، ماند در آن گفت علي ـ
ردشد عيسي ز روي آب روان ـ گفت علي
مصطفي گفت علي  ، غار حرا گفت علي
شب معراج ،  محمد به خدا گفت علي
ايليا گفت علي  ، كهف وَري گفت علي
من همانم كه خداوند مرا گفت علي
فاطمه گفت علي  ، پيش همه گفت علي
نه بترسد، كه بدون واهمه گفت علي
مجتبي گفت علي  ، سبزْ قبا گفت علي
بين صفين امير الكرما گفت علي
كربلا گفت علي ، خون خدا گفت علي
چيست نام پسران تو شها ؟ گفت علي
اكبرش گفت علي ، گل پسرش گفت علي
رو و مو و  ابرو و چشم و سرش گفت علي
هر نفس گفت علي ، مست ز بس گفت علي
قاسم ابن حسن از پشت فرس گفت علي
چه يلي گفت علي ، ابن ولي گفت علي
جنگ تا تنگ شد عباس علي گفت علي
آتشين گفت علي ، زينب دين گفت علي
بر بلنداي فلك صبر، يقين گفت علي
شاپرك گفت علي ، باغ فدك گفت علي
صد و ده بار نمكدان به نمك گفت علي
كم كمك گفت علي ، خواست كمك گفت علي
مستجار آه زد و خورد ترك گفت علي
ناي و ني گفت علي ، ساغر و مي  گفت علي
مَردْ ،سلمان سپاهاني ِ جي گفت علي
خون فشان گفت علي ، نعره كشان گفت علي
ذوالفقار عين تبر سينه دران ، گفت علي
پر توان گفت علي ، تند و دوان گفت علي
دُلْدُلِ شير خدا شيهه كشان گفت علي
روزها گفت علي ، صبح و مسا گفت علي
شيعه افتاد زپا ، خواست ز جا گفت علي
گل ما گفت علي ، حاصل ما گفت علي
خاكْ گِل،گِلْ گُلُ گلْ دِلْ ، دل ما گفت علي
جسم و تن گفت علي ، عقل و بدن گفت علي
روح در موقع ايجاد شدن گفت علي
كاف ونون گفت علي ، كن فيكون گفت علي
گلبول و رگ و اكسيژن و خون گفت علي
شاهدم گفت علي ، معتقدم گفت علي
قلب و دهليز و دو بطن و كبدم گفت علي
غلام رضا فاتحی

وبلاگ شاعر