شعر امام حسین

با صدایی بلند گفت حسین

تا همه بشنوند گفت حسین

 

دهنش بغض بغض ساکت بود

بدنش بند بند گفت حسین

 

 

پدرم جای ارث عشق گذاشت

پدرم جای پند گفت حسین

 

گریه می کرد در تمامی عمر

هر چه گفتم بخند گفت حسین

 

 

آه بعد از شهادتینش هم

با صدایی بلند گفت حسین

محمد خادم

شعر مدح امیرالمونین

اگر لازم شود حرف از دهان بیرون نمی آید
که بی اذن علی تیر ازکمان بیرون نمی آید

علی را گر که بردارند ازبین شهادت ها
صدا از بند بند این اذان بیرون نمی آید

نگوید گر که ابراهیم در آتش علی جانم
یقینا سربلند از امتحان بیرون نمی آید

چه رزمی می کند حیدر که در هنگام پیکارش
صدا از دوستان و دشمنان بیرون نمی آید

همینگونه به وقت گفتن تسبیح زهرایش
نفس از سینه ی صاحبدلان بیرون نمی آید

دهانم بازشد ذکر علی سوزاند دنیا را
به جز آتش که از آتشفشان بیرون نمی آید

شنیدم شاطر عباس صبوحی گفته بی نامش
به ولله از تنور گرم نان بیرون نمی آید

نجف میخانه ی شیعه ست یعنی مشتری اینجا
بمیرد دست خالی از دکان بیرون نمی آید

به لطف صاحبم راضی ام اینگونه ، که ازخانه؛
سگ اهلی برای استخوان بیرون نمی آید

چه زحمت می کشی بیهوده عزرائیل، ازاین تن؛
نخواهد حیدر کرار جان بیرون نمی آید

 

مهدی رحیمی

مدح امیرالمومنین(ع)


#بسم_رب_الحیدر

تا قافیه با نام علی جور درآمد
از رگ رگ من مستی مستور در آمد
از مأذنه آوای " هوالعشق" بلند است
از قافیه فریاد " هوالنّور " درآمد
در شام "فَلا هادیَ لَه " کعبه ترک خورد
از سینه دیوار حرم نوردر آمد
نزدیک شد و بوسه کف پای علی زد
خورشید که از فاصله ای دور درآمد
هستی پُرِمستی شد و چرخید به دورت
از دور ضریح تو که انگور درآمد
موسی دَمِ صحن تو نشست و به همه گفت
این نور همان است که از طور درآمد
یک عمر زمین خورده ی دُرّ نجف توست
فیروزه که از خاک نشابور درآمد
شیرینی اوصاف تو مانند عسل بود
این قاعده از کندوی زنبور درآمد
آن ها که سرِ سفره ی حیدر ننشستند
دیدند که آش خلفا شور درآمد
از منکر اوصاف علی نیست توقّع
این جانور از روز ازل کور درآمد
باید که بپرسی مزه ی عشق علی را
از میثم تمّار که منصور درآمد
هر کس هوس تیغ تو را کرد پَرَش ریخت
مثل پدر عَمر که بدجور درآمد
نام تو نمک بود و به شعرم مزه ای داد
این شد که غزل های من اینجور درآمد
بگذار که خاک کف نعلین تو باشد
آن روز که این شاعرت از گور درآمد

#عباس_شاه_زیدی_خروش_اصفهانی

 

شعر ميلاد حضرت رقیه

خورشید به پیش تو به سوسو زدن افتاد

حتی قمر از عجز به زانو زدن افتاد

جبریل که آمد، فقط از هو زدن افتاد

فطرس که سراسیمه به جارو زدن افتاد

 

جا دارد اگر طفل شبیه است به مادر

نازل شود از سوی خدا سوره کوثر

 

مردم و ملائک به در خانه ی ارباب

پس هم همه شد بر در کاشانه ی ارباب

در دست عمو رفته چو دردانه ی ارباب

می  آمده انگار به کاشانه ی ارباب

 

ناموس حسینی و دلش تاب ندارد

تا آمدی عباس دگر خواب ندارد

 

چون فاطمه هستی و شبیهی تو به زهرا

باید که بخوانند تو را "ام ابیها"

تو "بضعه منی .." حسینی و عمو ها

در شان تو هم گفته فدا و ابوها

 

ای کاش نباشد به تو دلشوره دنیا

ای عاشق و معشوق ترین سوره ی دنیا

 

ای هم نفس خلوتِ تنهایی بابا

رفته است دو چشم تو به زیبایی بابا

هم بازی تو موی چلپایی بابا

دردانه او دختر بابایی بابا

 

هرکس جهت سفره تو لقمه نان بست

در اضل برای سفر خود چمدان بست

 

در روضه کبوتر شد و در واقع هوایی

با دست تو شد نوکر تو کرب و بلایی

ما را بطلب دختر ارباب، خدایی...

آییم حریم تو به پابوس، گدایی...

 

ای عشق تو دادی به گدایان چه امیدی

ما را تو بخر از کرم خود شب عیدی

 

گفتند که این صحبت خوب است و بدی نیست

گفتند که با نام رقیه ولدی نیست

گفتند که در وصف شما مستندی نیست

صحبت ز مقام تو، نه کار احدی نیست

 

انکار نمودند تو را محض حماقت

آنان که گرفتند زدستان تو حاجت...

 

هرگز نهراسیم از این سیل خروشان

تا خون علی داده به این پیکر ما جان

هستیم مدافع ز حرم، عمه سلطان

مائیم فدایی تو از لشکر ایران

 

چون تکیه ی عباس علی بر علم توست

پس امن ترین نقطه دنیا حرم توست

**

ای کاش که از زندگیت سیر نبودی

تو همسفر نیزه و شمشیر نبودی

در اوج طفولیت خود پیر نبودی

سر آمد و ای کاش زمینگیر نبودی

 

چون فاطمه رفتی و گرفتی زهمه رو

بی بی شده ای دخترک دست به پهلو...

سید حمید داودی نسب-1394

مدح امیرالمومنین

یا امیرالمونین(ع):

کسی دکان نگشوده ست بی جواز علی

که رزق هیچ کسی نیست بی نیاز علی

 

خدا به داد ترازوی عادلان برسد

اگر حساب بسنجند با تراز علی

 

جهان سوال بزرگی ست، کشف خواهد شد

اگر که چاه بگوید چه بود راز علی

 

گره به کار خود انداختی طناب! چرا؟

چه خواستی که نداده ست دست باز علی

 

بپرس از آنکه دو دستی غلاف را چسبید

چه دیده از دو دم تیغ یکه تاز علی

 

به کوفه نیست امیدی که مسجدش نشکست

نماز هیچ کسی را به جز نماز علی

محمدحسین ملکیان-اصفهان

کتاب جمع مکسر-اثر محمد حسین ملکیان

(برای خرید کلیک کنید)

مدح امیرالمومنین

کار من نیست که بنشینم املات کنم 
شان تو نیست که در دفترم انشات کنم 

عین توحید همین است که قبل از توبه 
باید اول برسم با تو مناجات کنم 

سالی یکبار من عاشق نشوم می میرم 
سالی یکبار اجازه بده لیلات کنم

همه جا رفتمو دیدم که تو هستی همه جا
تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم

پدر خاکی و ما بچه ی خاکی تو ایم 
حق بده پس همه را خاک کف پات کنم 

از تو ای پیر طریقت که سر راه منی 
آنقدر معجزه دیدم که مسیحات کنم 

از خدا خواسته ام هرچه که دارم بدهم 
جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم 

تو همانی که خدا گفت : تو رب الارضی 
سجده بر اشهد ان لایی الات کنم 

مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو
اشهد ان علی ولی الله بگو 

آینه هستمو آماده ی ایوان شدنم 
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم 
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم 

سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه نجف
بيشتر از همه آماده ي  مهمان شدنم 

آنکه از کفر در آورد مرا مهر تو بود
همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم 

از چه امروز نیفتم به قدومت وقتی 
ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم 

علی اللهی ما را به بزرگیت ببخش 
پیش تو مستحق این همه حیران شدنم

ده ذی الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست 
هشت روز است که آماده قربان شدنم 

جان به هرحال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود

شان تو بود اگر این همه بالا رفتی 
حق تو بود که بالاتر از اینجا رفتی

شانه ی سبز نبی باطنش عرش الله است 
تو از این حیث روی عرش معلا رفتی

انبیاء نیز نرفتند چنین تا معراج
انبیاء نیز نرفتند تو اما رفتی

به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست 
پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی

باید این راه به دست دگری حفظ شود
علت این بود که تا خیمه ي زهرا رفتی

تو ولي  هستی و منجی ولایت زهراست 
تو هدایت گری و نور هدایت زهراست 

آی مردم بخدا نیست کسی بر تر از این 
ازلی طینت اول تر و آخر تر از این 

تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم 
اسد الله ترين  حضرت حیدرتر از این 

هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن 
بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این 

رفت ازشانه ی معراج نبی بالاتر
بخدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این 

آن دو تا ذات در این مرحله یک ذات شدن
این پیمبر تر از آن، آن پیمبر تر از این 

دست گرم پدر فاطمه در دست علی ست 
بعد از این بار نبوت همه در دست علی ست 

             علي اکبر لطیفیان
 

مدح امیرالمومنین


مولای ما نمونه دیگر نداشته است 
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است 

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم 

این خانه بی‌دلیل ترک بر نداشته است 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی 

آیینه‌ای برای پیامبر نداشته است 

سوگند می‌خوریم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است 

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است 

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است 

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود 

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است 

چون روز روشن است که در جهل گم شده است 

هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است 

این شعر استعاره ندارد برای او 

تقصیر من که نیست برابر نداشته است

سید حمیدرضا برقعی-قم

مدح امیرالمومنین

دوست دارم که دمادم نفسی تازه کنم

کنج ایوان بنشینم نفسی تازه کنم

زیر آن بارش باران که دلم میخواهد

راستش از تو چه پنهان که دلم میخواهد،

تا نفس هست دمادم به علی فکر کنم

فارغ از عالم و آدم به علی فکر کنم

تا غمی را که به دل هست ز خاطر ببرم

فقط از وصف علی لذت وافر ببرم

قصه هیبت این مرد شنیدن دارد

چشم وا کن که به تصویر کشیدن دارد


شب همان شب که سفر مبدأ دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب

صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر

بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور سرش می رقصید

تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده

در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی 

و محمد (ص) خود او  بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها

بازهم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه طمرد کردند

جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد

آیه ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن

جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت

تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر

از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی 

مهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

باز هم یک نفر از درد به من می گوید

من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست

شقشقیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

 

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

 

چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

چه بگویم که بدون نگرانی رفتند!

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

در دل جنگ کجا خار و خسی می ماند؟!

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده در مانده
مرد مردی است که تا لحظه آخر مانده 
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
مرد آنست که سرتا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست 
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
"ها علی بشر کیف بشر" می گوید

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام 
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

میرسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است 
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
" ان یکاد" از نفس فاطمه بر تن دارد
علی و فاطمه در سایه هم فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبه یک دست سفید
کوچه آذین شده یک شهر تلاطم دارند 
همگی روی لب انگار تبسم دارند
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
هرکسی رد شد از آن کوچه چه خوشحال گذشت


آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کرده ای آن منظره ی خرم را
تا قدم رنجه کنی چند صباحی به زمین 
تاکه روشن بکنی چشم بنی آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تاکه مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی اینهمه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است بخند
ببر از چهره ی آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست؟!
خنده ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط اینکه ندیدست تورا نامحرم
که ندیدست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آنروز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می رفت 
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم غرق عزا بی تو چنین است دلم
چندوقتیست که دلتنگ مدینه است دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر 
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت اینبار ز پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش 
بگذارید که یک شمه بگویم دستش
هرچه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

قصه اینبار ورق خورد و نه سال گذشت

کوچه آذین شده با همهمه های مردم
کوچه آذین شده اینبار ولی با هیزم
شهر در غفلت همواره خود آسوده 
کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
مرد تنها شده مانند علی می جنگد
خون بسیار از او رفته ولی می جنگد
تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وامانده
به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی
نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی
بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید
ساعت گریه مسلم به سر دروازه
ساعت وحشی اسبان به نعل تازه
نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت
آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت...


مینویسم که شب تار سحر می گردد 
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد

شعر از سید حمیدرضا برقعی

مدح امیرالمومنین

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

حمید رضا برقعی -قم

مدح امیرالمومنین

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت 

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش 

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی-دلیجان

مدح امیرالمومنین-شعر

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی-تهران

شعر مدح اميرالمومنين-مسمط

ساقی شبیـه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده

جز برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده

یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده

هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست

بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده

اولاد مـــرتضی همـه ذاتاً مطهرند
قـــــرآن ناطقند، شفیعان محشرند
شـــاهـان روزگار غلامان قـــــنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند 

دور و برش که قحطی نوکر نیامده

ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی‌قرار نیست
در مکتبش ضعیف‌کشی افتخــار نیست
مولا که در مبـــارزه اهل فــــــرار نیست

این کارها به فـاتح خیبـــــر نیامده

هرگز نمی‌شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده‌است دلم را به خاک ‌و خون
پایان کار عاشق او چیست جـز جنون
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون

ســـردار مثل مالک اشتـــر نیامده

گرچه نبـی نبود، وصی نبــــی که بود
مسنـد نشیــــــــن بی‌بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خـدا شوی که بفهمی علی که بود

کاری که از بنی‌بشری بر نیامده

در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است

حیف از دلی که در بر دلبر نیامده

دشمن هم از عنایت تو بی‌نصیب نیست
در کشور تو هیچ غـــــریبی غریب نیست
بیچاره‌ای که در دل زارش شکیب نیست
با این که فــــــکر آیه «أمّن یجیب» نیست

از بارگاه لطف تو مضـــطر نیامده

بر راه کفـــــــــر ســد زده دیـوار تیغ او
اصلاً هدایت است فـــــــقط کار تیغ او
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ او
دیـدیـم هــــر که رفـت به دیـدار تیغ او

با سر فـــرار کرده ولی سر نیامده

استـاد در فـــــنون نبردی ابوتراب
حتی به مور ظـلم نکردی ابوتراب
فــــرمانروای کشور دردی ابوتراب
گویم هــــزار مرتبه مردی ابوتراب 

با تو هــــــــــزار مرد برابر نیامده

شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می‌شوند یتــــیمان یتیم تر
من از ازل اسیـــــــر تو ام یا قدیم تر
ای خـــانواده‌ات همه از هم کریم تر

از سفـــره‌ی تو پر برکت تر نیامد

تجری

شعر مدح امیرالمومنین

مدح امیر المومنین(علیه اسلام):

ایوان تو برده است دل شاه و گدا را

حیران تو کرده است خدا آینه ها را

ایوان نجف سر در ایوان بهشت است

یعنی به علی داده خدا عرش علا را

هستند گدای تو شریفا و وضیعا

هستند غلام تو صغارا و کبارا

قد هامت الاوهام ، وقد ذلّت الاقدام

هرکس به نجف آمده دیده است خدا را

تا نام علی را پدرم خواند به گوشم

دادم به هوای تو دل بی سر و پا را

عمری است گواهند طپشهای دل من

پرپر زدم و سوختم ایوان طلا را

انگار هوای نجف افتاده به جانش

پاییده ام امشب دو سه تا کوچه صبا را

ما بی تو فقط آه کشیدیم ، نسیما

از ما ببر امشب به نجف این همه...هاآآآآآآآآآآ را

قربان سرکوی حبیبی که به بویی

دیوانه ی خود کرده تمام عقلا را

قربان نگاری که از او زود تر از ما

جبریل خریده است به جان درد و بلا را

قربان طبیبی که به یمن نفس او

هرکس که رسیده است گرفته است شفا را

قربان امیری که سر خوان قناعت

با نان جوی ساخته لیلا و نهارا

قربان غریبی که به تاریکی شبها

بردوش کشیده است غذای فقرا را

ناز قد و بالاش که تا صبح قیامت

خم کرده رکوعش قد محراب دعا را

با شهد بیانی به گوارایی کوثر

کرده است اسیر لب خود آب بقا را

دور و برهر دانه ی انگور ضریحش

عالم همه مستند و ماهم به سکاری

یارب به تو سوگند مبادا که بگیری

از خاک سر کوچه ی حیدر سر ما را

تا سایه ی خورشید نجف برسرم افتاد

ای ماه سمرقند نداری تو بخارا

گر پاک نسوزم سراین عشق علی جان

"من مات علی حبّ" توآید به چه کارا

فانی نشوم در تو اگر باچه کنم طیّ

این پیچ و خم تیره ی دالان بقا را

درویشم و بردوشم کشکول گدایی است

چندی است که آتش زده ام رخت ریا را

با سوز غم عشق تو مرهم نستانم

با درد تو انداخته ام دور دوا را

تا معنی الله صمد را بشناسی

کافی است ببوسی درِ این صحن و سرا را

تادوستی اش اصل نماز است ، مؤذن

بی نام علی نعره نزن "حیّ علی"را

احرام نبندید ، بمانید و نگیرید

بی سعی و صفای حرمش راه منا را

توحیدِ علی را احدی درک نکرده است

چشمان علی جور دگر دیده خدا را

والله که هرکس ز علی روی بتابد

یک مرتبه هم سجده نکرده است خدا را

او بود که برداشت چو کاهی در خیبر

او بود که آورد به قاموس فتی را

سرها همه افتاد و سپرها همه افتاد

تا تیغ تو چرخید یمینا و یسارا

از هیبت نام تو بلرزد دل هستی

تا از کمرت باز کنی تیغ دوتا را

برگشت به ایمای تو خورشید به مشرق

پلک تو به هم ریخت قدر را و قضا را

روباه چه سنجد که برد دست به شمشیر

مرهب چه شناسد جگر شیر خدا را

والله که در معرکه ها حیدر کرار

اندازه ی یک پلک ندیده است قفا را

حدّ تو به هم ریخته اعصاب قلم را

شآن تو بریده است زبان شعرا را

تا هست به فرمان تو منهاج بلاغت

باید که ببندند دکان فصحا را

کفر است بگویید که غالی شده ام من

بر بنده ی حیدر نزن این تهمت ها را

این ها رشحاتی است که وام از تو گرفتم

ورنه چه کسی داده به من طبع رسا را

از عشق تو عمری است که درجوش و خروشم

بگذار بمانم به همین حال خدا را

 

استاد عباس شاهزیدی(خروش)-اصفهان

مدح امیرالمومنین

یا اسدالله الغالب

یا امیرالمؤمنین 

 

سر الاسراری و دل را با تو همدم میکنم/

با هوایت سینه ام را باز محرم میکنم/

 

 

در سر خود گر چه فکر اسمان دارم ولی/

در زمین همچون درختی ریشه محکم میکنم/

  

 در زمان مستی ام تو خوشه انگوری بده/

 باده و میخانه و خم را فراهم میکنم/

   

من نماز اینگونه میخوانم،موذن زاده تا/

 اشهد ان علی گوید کمر خم میکنم/

 

هر که شد دیوانه تکلیفی ندارد پیش حق/

 پس جنونم را به عقل خود مقدم میکنم/

 

 قل هو الله و هو الهو و هو الحق شأن تو/

 من خدا راهم شبیه تو مجسم میکنم/

 

 زاهدی از مدح او شد تارک الدنیا ولی/

 ترک دنیا هیج من ترک دو عالم میکنم/

 

مجتبی نجیمی

شعر عاشورايي-امام حسين

تقدیم به حضرت امام حسین:

قطره ای ام که زدم بر لب دریا لب را

باز کردم به ثنا گوییتان تا لب را

 

مردگان زنده نگردند تعجب دارد

چونکه تر کرده به نام تو مسیحا لب را

 

روی دستان علی ع بودی و آرام گذاشت

روی پیشانی تو ام ابیها لب را

 

با رفیقان خودش مانده چه گوید فطرس

چشم و ابروی تو را شرح دهد یا لب را

 

هر چه در جام نبی بود به جان تو چکید

تا به انگشت رساندی به تقلا لب را

 

شاعر از مدح رسیده به سری که بر نی

آیه میخواند و مردم به تماشا لب را

 

"اَحَسِبتَ . . . عَجَباً" کهف کجا ؟کرببلا؟

تشنگی کرده چنین پر ترک آیا لب را

 

آب را روی تو بستند ولی در واقع

بست بر آب روان حضرت سقا لب را

 

این که دندان تو را سنگ شکسته یعنی

بعد پیشانی و ابروی تو حتی لب را

 

تکه های بدن اکبر خود را جُستی؟

کرده ای در وسط معرکه پیدا لب را؟

 

گوش تا گوش علی پاسخ "هل من ناصر"

حنجرش کرده به لبیک ز لب وا لب را

 

چه کند در تهِ گودال اگر نگذارد

روی رگهای گلو زینب کبری لب را

 

خیزران شد قلم شاعر "كَأ ساً ناوِل"

تا به املاء جدیدی کند انشا لب را

 

ای سه سالست که با غصه نوازش میکرد

گیسوی سوخته را ، چشم ترت را ، لب را

 

عده ای آمده از غارت معجر گفتند

بهتر آنست بدوزند در اینجا لب را

 

آرزوی شب و روزم به خدا این شده است

برسانم به کف صحن تو آقا لب را

سید حسن رستگار-اصفهان

شعر مدح امام حسن-شعر هیات

مرا که بی قرار می کند حسن
به جرعه ای خمار می کند حسن
مرا که مست ، می ، برای غیر مست
شراب را شرار می کند حسن
مرا اگر شده است محض دلخوشی
گدای خود شمار می کند حسن
خدا ! تو خالق کرامتی ولی
بیا ببین چه کار می کند حسن!
رسول، جز حسین پاره تنش
به کیست افتخار می کند، حسن.
ضریح سینه را اگر طلا ، حسین
ولی پراز عیار می کند حسن
حسین و کشتیش درست ، منتها
مرا اگر سوار می کند ، حسن
دل مرا حسین می برد ولی
شکار را شکار می کند حسن
حسین ، کربلا – نه اینکه مادری است -
بقیع اختیار می کند حسن

محسن ناصحي-اصفهان

مدح امام حسن

بسم الله الرحمن الرحیم

مسمط میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام

 

تو که باشی دگرم میل به بارانی نیست

اشبه الناس به کردار تو انسانی نیست

ما گداییم و اگرچه که فراوانی نیست

و اگر رغبت بازار به ارزانی نیست

تا حسن هست ،غم ما غم بی نانی نیست

 

پشت اسم تو پر از هیبت و نام آوری است

سیرتت را همه گفتند که پیغمبری است

صورت خوشگل تو ، حسرت حور و پری است

سر بازار تو آنقدر پر از مشتری است

چار فرسنگی دکان تو دکانی نیست

 

نور روی تو به شب حس سحرگاهی داد

و به مداح تو انگیزه ی مداحی داد

نوکری تو به ما هیمنه ی شاهی داد

تو به آنی دل ما را به فنا خواهی داد

اثر جذبه ی عشق تو ولی آنی نیست

 

هر که از تو بسراید سخنش می ارزد

هر که سرباز تو شد سر به تنش می ارزد

هر که همشهری تو شد وطنش می ارزد

کوبه ی خانه ی تو کوفتنش می ارزد

در تمنای وصال تو پشیمانی نیست

 

آن کتابی که تفال نزدیدش حسن است

هر کسی توبه کند ، دین جدیدش حسن است

هر که افتاد به بن بست، امیدش حسن است

قفل قلب من بیچاره کلیدش حسن است

وصد البته که در "دولت روحانی"نیست

 

جان عالم به فدای پدر محترمت

تو بگو یک کلمه جان علی "می خرمت"

عالمی شامل احسان و عطا و کرمت

در تماشای همان مقبره ی بی حرمت

"لذتی هست که در سجده ی طولانی نیست"

 

دم تو بود خدا حضرت عیسی را ساخت

قدر ظرف دل تو پهنه ی دریا را ساخت

سالها نان سر سفره ی تو ما را ساخت

باید آخر حرم یوسف زهرا را ساخت

غیرت هیچکسی ، غیرت ایرانی نیست

 

مظاهر کثیری نژاد

تیر نود و چهار

شعر-امام حسین

از خدا آمده ام تا به خدا برگردم

پس چرا از سفر کرب و بلا برگردم

می روم پشت سرم آب نریز ای مادر

وطن مادری آنجاست چرا برگردم

من به پابوسی آن سرور بی سر بروم

وای اگر از حرمش بی سروپا برگردم

کفن و چادر و انگشتر سوغاتم  نیست

بگذارید که با شرم وحیا برگردم

سر پروازبه سوی غم دیگردارم

می روم شام مگربااسرابرگردم

دل بیمار فقط ازتوشفامی خواهد

شب جمعه است دلم کرب و بلا میخواهد...

شاعر : مجید تال

شعری برای حجر بن عدی


"بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید"

 

 

مردی از گور به پا خاست که مست است هنوز

خبر آورد که میخانه نبسته است هنوز

 

ذوالفقار علی و گوشه نشینی هیهات

نه مگر پهلوی آیینه شکسته است هنوز

 

این سوی واقعه عباس زمین خورد و حسین،

آن سوی معرکه بر اسب نشسته است هنوز

 

"ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟"

یار پیداست که دیوانه پرست است هنوز

 

"مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟"

که دلت بر سر پیمان الست است هنوز

 

هر کجا قبر مُرید علی و آل علی است

بگشایید که شمشیر به دست است هنوز

مهدی جهاندار

دستي به روي سينه تو هم احترام كن

همراه من به ساقي مستان سلام كن

ساقي سلام جرعه آبي به ما بده

ساقي سلام جام شرابي به ما بده

وقتي كه حال ميكده ي دل خراب شد

شاعر علي نوشت و شعرش شراب شد

ميخانه را به لذت ديدار ديده ايم

«ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»

در آن حريم عشق كه ايوانش از طلاست

آنجا كه بال هر ملكي فرش زير پاست

عمري است چون گدا به در خانه ي تواييم

تو شمع خانه و همه پروانه ي تواييم

آقا مريض عشق توام سوز و تب بده

از باغ نخل هاي قشنگت رطب بده

مي خواهمت كه باز مسلمان كني مرا

از اصفهان بيايم و سلمان كني مرا

من را ذبيح عشق خودت كن كه چاره نيست

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

آقا نگاه سمت ضريح تو سوي چشم

هرچيز گفته اي به من آقا به روي چشم

ايوان رواق صحن و سراي تو ديدني است

وصف كمال فاطمه از تو شنيدني است

او فاطمه است ام ابيها كنار تو

او در مدينه است ولي در جوار تو

صد دانه شد دلم زحسادت به آن گدا*

وقتي انار را تو  نمودي به او عطا

شاعر كنار تاك ضريح تو بيقرار

يعني براي خوردن آن دانه ي انار...

من را زباغ حب علي در قفس نكش

اي دل بدون حب علي يك نفس نكش

روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي

تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي

بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت

چون كافر خداي تعالي است دشمنت

من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد

مولا گرفت دست مرا يا علي مدد

دانلود شعر خوانی سید حمید داودی نسب(در هیئت مکتب المهدی-اصفهان)

شعر از: مجد تال-سید حمید داودی نسب

شعر عاشورایی

من آمدم دوباره به دستم قلم دهی
شاعر شوم به شعر دم محتشم دهی
عطر حرم به پیرهن دفترم دهی
پاداش این دلانه غبار حرم دهی
ما در حریم تو همه مستیم یا حسین
ما را ببخش عهد شكستیم یا حیسن
«ان الحسین..»، بَه كه چراغ تو روشن است
تقدیر من حبیب! دوجا جان سپردن است
این سینۀ كبود نشانی به این تن است
مِهر حسین مُهر مسلمانی من است
با سجده روی تربتتان من هوایی ام
با هر نمازِ سمت حرم كربلایی ام
نام حسین آمد و ما جان گرفته ایم
ابریم و در هوای تو باران گرفته ایم
از چشم ها برایِ تو پیمان گرفته ایم
ما تشنه ایم و روضه ی عطشان گرفته ایم
افتاد بر زمین و به رنگ جنون نوشت
حی علی العزای خودش را به خون نوشت
این بیت ها دوباره پر از سوز و غم شده
هنگام وصف حضرت صاحب علم شده
صحراست صفحه صفحه و دستی قلم شده
جسمی كه قطعه قطعه و انگار كم شده...
گفتند تا كه جسم پراكنده شد به عشق
«هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما»
وقتی كه هست حضرت عطشان امام ما
خوش آن زمان كه عشق شوی هم كلام ما
از باده ی الست بریزی به جام ما
ما را غبار پای حسن آفریده اند
ما را برای سینه زدن آفریده اند
شب گفت راه عشق خدایی پر از بلاست
افتاد پرده، دید سری روی نیزه هاست
فرهادی غزل به دو چشم تو مبتلاست
شیرین تر از عسل لب ساقی كربلاست
این شعرها بدون تو طعم عسل نداشت
اصلاً بدون چشم تو شاعر غزل نداشت
ای دل تو خاك پای همین خانواده ای
در لحظه های اشك چنان فوق العاده ای
با هر حسین گفتن آرام و ساده ای
«انگار روبروی حرم ایستاده ای...»
هرچند ما به نوكریت بی لیاقتیم
از كودكیِ خود همه تحت عنایتیم...

سید حمید داودی نسب-اصفهان

امام هادی-شعر

حضرت ابالحسن امام هادی  علیه السلام


بالاتر از این هاست لوایی که تو داری

خورشید دمیده ز عبایی که تو داری

از بنده نوازی و عطایی که تو داری

آقای جهان است گدایی که تو داری

ما خاک بخیلیم و شما ابر سخایی

محبوب شده از کرمت شغل گدایی

 

چون جامه که بر قامت زیبا بنشیند

مهر تو به دلهای مصفا بنشیند

هرکس به دلش مهر تو آقا بنشیند

مهرش به دل حضرت زهرا بنشیند

لطف خود زهراست که ما اهل یقینیم

آن روز دعا کرده که امروز چنینیم


تو آینه داری و کلام تو گهر بار

در وصف تو ماندند...چه گفتار و چه اشعار

حقا که زلالی و نجیبی و نسب دار

بر شیر ندارد اثری زوزه ی کفتار

در عالم از این نکته هزاران اثر افتاد

((با آل علی هر که در افتاد ور افتاد))

 

بیراهه نرفتیم اگر هادی ما اوست

ذکر ولی ا.. همان جلوه ی یا هوست

چون شیشه ی عطری که به یک واسطه خوشبوست

در چنته ی ما نیست به جز مرحمت دوست

العبدُ و ما فی یده کان لمولاه

از برکت خورشید کند جلوه گری ماه

 

تو هادی مایی و جهان بی تو سراب است

اوصاف تو در آیه ی تطهیر کتاب است

تو عشق مدامی و دمت مستی ناب است

جای ولی ا... کجا بزم شراب است؟!

یک آیه بخوان آتش کفرش به یم افتد

یک شعر بگو کاخ و سرایش به هم افتد

 

گفتند شراب و دلت ای ماه کجا رفت

از مجلس بغداد سوی شام بلا رفت

لب پاره شد و ناله ی زینب به هوا رفت

خون از لب شه، روح زجان اُسرا رفت

شد مجلس اغیار همان بزم خرابه

وقتی که سر افتاد به دامان ربابه

رکن الدین

شعر مدح حضرت علی

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبله ایمان رسیده است
از آسمان حقیقت قرآن رسیده است
شأن نزول سوره «انسان» رسیده است

وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند
در قاب كعبه وجه خدا را نشان دهند

روزی كه مكه بوی خدای احد گرفت
حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت

از سمت مستجار، حرم سینه چاك كرد
كوری چشم هرچه صنم سینه چاك كرد

وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف كرد
وقتی علی به خانه خود اعتكاف كرد
وقتی خدا جمال خودش را مطاف كرد
كعبه سه روز دور سر او طواف كرد

حاجی شده است كعبه و سنت شكسته است
با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است

از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست
خورشید عدل از دل كعبه بر آمده‌ست
از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست
حسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست

جانِ جهان همین كه از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»

ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما!
ای منتهی به كوچه‌ی تو ردّ پای ما!
ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما!
پیر پیمبران، پدری كن برای ما!

لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها
دستی بكش به روی سر ما یتیم‌ها

پشت تو جز مقابل یكتا دو تا نشد
تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد
حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد
خاك تو هر كسی كه نشد توتیانشد

ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»
آری! «به یمن لطف شما خاك زر شود»

ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شیرینی اذان و اقامه به كام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است
 پای تو هر کسی که نماند نماندنی است

امام رضا(ع)-شعر

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد

جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را

برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد

درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش

که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد

شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد

و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد

منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش

که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت

دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد

همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا

تمام صورت من در پی کرانه بیفتد

شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم

به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد

ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی

که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد

خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو

بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد

 

شاعر: محسن رضوانی

میلاد حضرت زهرا-متن

درسى به مسلمین»

 

 عروسى على و فاطمه (علیهما السلام) یکى از حساس ترین و مهم ترین نمونه هاى ازدواج اسلامى بود؛ زیرا پدر دختر، بزرگترین شخصیت جزیرة العرب بلکه جهان اسلام و پیغمبر برگزیده خدا بود. دختر نیز بهترین و فهمیده ترین و با کمال ترین زنان اسلام و یکى از چهار زن بزرگ بشریت به شمار مى آمد.(1) داماد هم از حیث اصل و نسب از شریف زادگان عرب بود و از جهت علم و کمال و شجاعت بر تمام رجال اسلام برترى داشت. او همچنین جانشین رسمى، وزیر و مشاور رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) و مرد دلاور اسلام و سپهسالار سپاه مسلمین بود.

 چنین ازدواجى باید بر طبق روال، با شوکت و تشریفات خاصى برگزار شود؛ اما به گواهی صفحات تاریخ با کمال سادگى انجام گرفت. جهاز بانوى نمونه اسلام در کمال سادگى تهیه شد. جالب تر این که همین جهاز مختصر هم با مهریه خود حضرت زهرا (علیها السلام) تهیه شد؛ نه این که مهریه را سر جاى خود بگذارند و پدر دختر با هزارن گرفتارى و درد سر، جهازى براى دخترش تهیه کند.(2)

 

 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مى توانست، هر طور شده ولو به قرض گرفتن هم باشد، جهاز آبرومندى، مطابق معمول روز، براى یگانه دختر عزیزش تهیه کند و بگوید: من پیغبر خدا هستم و باید مراعات شئون خود را بکنم. دخترم نیز از بهترین زنان جهان است و باید اسباب خوشحالى او را فراهم سازم. دامادم نیز از رجال نامى اسلام است و براى احترام و قدردانى از زحمات او باید وسائل آبرومندى برایش تهیه کنم و ...

از سوی دیگر على بن ابى طالب (علیه السلام) نیز از آن جوانانی نبود که براى تهیه مال و ثروت و به منظور جهاز مفصل ازدواج کند و اگر جهاز عروسى نقصان داشت، هر روز اسباب ناراحتى همسر بیگناهش را فراهم نموده و با سرزنش‌ها و ایرادهاى بیجا، بنیان زناشویى را متزلزل سازد.

على (علیه السلام)، امام و پیشواى آینده ملت بود و مى خواست با این گونه افکار غلط مبارزه کند. او نیز اثاث ساده‌ای را برای عروسی تهیه کرد: یک چوب برای آن که لباس هایشان را روی آن بیندازند و مشک آب را بر آن آویزان کنند، یک عدد پوست گوسفند، یک عدد متکا، یک عدد مشک برای آب و یک عدد غربال آرد.

اسلام عقیده دارد که مسابقه خانواده‌ها در امور اقتصادی، زندگی را بر مردم سخت می‌کند و مشکلات بزرگی را برای ملت‌ها به وجود می‌آورد؛ لذا باید با تسهیل در امر ازدواج، جوانان را به تشکیل خانواده متمایل نمود تا از هزاران مفاسد اجتماعی و امراض روحی جلوگیری شود. مخارج سنگین و بی فایده، بنیان اقتصادی را در آغاز زندگی نوین متزلزل و سست می‌کند و به محبت و صفای زن و شوهر لطمه می‌زند و جوانان را به ازدواج بی رغبت می‌کند. برای همین بود که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که ضرر و مفاسد مسابقه در ازدیاد جهاز و مهر را مى دانست، در آن ازدواج نمونه، که متصدیان امرش شخص اول و دوم اسلام بودند، کمال سادگى را به عمل آورد تا براى ملت مسلمان و زمامداران مسلمین درسی عملى و آموزنده باشد.

رفتار پیامبر گرامی اسلام و علی و فاطمه (علیهم السلام) مصداقی است تا سرمشقی باشد برای خانه هایی که می‌خواهند ابر تاریک تمایلات نفسانی و مسابقات اقتصادی بر دشت مهربانیشان تاریکی نیفکند.

   (برگرفته از کتاب "بانوی نمونه اسلام، فاطمه زهرا (علیها السلام) تألیف: "آیت الله ابراهیم امینی" (با اندکی تلخیص و اضافات))

 

 

سایت مذهبی وب فرارسیدن 20 جمادی الثانی، سالروز میلاد

بانوی برگزیده آسمان­ها و زمین، سرمشق نیکوی مومنین

حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)

را به تمامی مسلمانان، به خصوص شما دوست گرامی تبریک و تهنیت می‌گوید.

 

شعر میلاد حضرت زهرا

مکه با تو گزیده خاک است آسمان منوری دارد

همه جا عطر یاس پیچیده است خاک بوی معطری دارد

گفته بودند بی پسر مانده است  چوب خشک است و بی ثمر مانده است

غافل از اینکه یک نفر مانده است  آخر این مرد دختری دارد

مرد قرآن !بگو چه غم داری؟  غم مخور تو سه آیه کم داری

خیز و صلّ لربکَ وَانحر ، سوره های تو کوثری دارد

ما خَلقتُ مگر برای علی و علی را مگر به خاطر تو

راستی ای رسول ! خلقت تو  جز علی شرط دیگری دارد

حرف از ماه و صحبت از زهره است  حرف از آب حرف از آیینه است

مادر آب رخ نموده است و پدر خاک همسری دارد

یا علی ! اقتدار کافی نیست  تکیه بر ذوالفقار کافی نیست

غم مخور هرچه یار کافی نیست  ذوالفقار تو خواهری دارد

یسکه زیباست ذکرتان بانو! همه گفتند و باز می گویم

آمدی ّو دوباره پیغمبر با تو حس کرد مادری دارد

دوست دار تو را حسابی نیست ترس از شدت عذابی نیست

فاطمه آمده است و شیعه او شافع روز محشری دارد.

محسن ناصحی-اصفهان

شعر مدح حضرت علی

آمد آیینه را ز رو ببرد 
از سر عشق های و هو ببرد
دل ما را  به جستجو ببرد 
از دل جرعه ها سبو ببرد
و سبو جام مرتضایی شد 
و دل هر دوشان خدایی شد
و خدا خواست محترم باشند
با قدم بوده ، بی عدم باشند
زوج باشند ، یک رقم باشند 
و خدا خواست مال هم باشند
و نباشند جز حبیب همه  
و علی ، فاطمه طبیب همه
همه دیدند شمس تابنده است 
سر به پا از خداش آکنده است
همه گفتند اینکه پاینده است 
به خدا این خداست یا بنده است
بنده اما چه بنده مولاتر 
بنده ای از تمام آقا تر
گفتم آقا ، علی تصور شد
و دهان غزل پر از دُر شد
و قصیده که نانش آجر شد 
کار شاعر به من تفاخر شد
شاعر آمد حضور بنویسد
از علی با غرور بنویسد
و نداند چه جور بنویسد
با قلمدان نور بنویسد
نورآمد دوباره همهمه شد 
و علی بود شکل فاطمه شد
فاطمه آمد انقلابی شد 
در دل واژه التهابی شد
نوبت مرد ماهتابی شد 
که در این شعر آفتابی شد
آفتابی که سایۀ سرم است
عشق او جزء جزء پیکرم است

غلامرضا فاتحی-اصفهان

اشعار میلاد حضرت زهرا

شب تاریک کنار تو به سر می آید

نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده

خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست

از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست

 وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله

عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین

چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر

ملک الموت پی چند نفر می آید

کاظم بهمنی


میلاد حضرت زهرا

کلیپ تصویری برای میلادحضرت زهرا:

برای دبدن این کلیپ در آپارت کیلیک کنید.

برای دانلود کلیک کنید

امام رضا(ع)-شعر

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم

قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم

نمی دانم چرا این قدر با من مهربانی تو

نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم

نگاهم روبروی تو، بلاتکلیف می ماند

که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم

به دریا می زنم دریا ضریح توست غرقم کن

در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم

سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه

بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم

تماشا می شوی آیه به آیه در قنوت من

تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم :

که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم

                              سید حمید رضا برقعی